بسم الله الرحمن الرحیم
من از خودم شروع نکردم… از دلتنگی شروع شد.
از یه بغض بیدلیل وسط روز، از یه اشک بیهشدار توی شب،
از یه لحظه که حس کردم باید برم، باید راه بیفتم، حتی اگه هیچکس نفهمه چرا.
قدم اولم لرز داشت. نه از ترس، از عظمت راه.
از اینکه میدونستم هر قدمی که برمیدارم، یه سلامه به کسی که همهی دنیا رو به پای حق داد.
هر قدم، یه زمزمه بود: “لبیک یا حسین…”
راه که افتادم، انگار زمین باهام حرف میزد.
خاک زیر پام میگفت: “تو تنها نیستی.”
باد توی صورتم میگفت: “این مسیر، مسیر عشقه.”
و زائرهایی که از دور میاومدن، با نگاهشون میگفتن: “خوش اومدی، اینجا همه دلشون برای یه نفر میتپه.”
توی مسیر، خستگی بود، درد بود، تاول بود…
اما یه چیز بود که همهی اینا رو بیاثر میکرد: نگاهت، یا حسین.
نگاهی که حس میکردم از دور، از بینالحرمین، از دل تاریخ، داره منو میبینه.
و میگه: “بیا… فقط بیا. مهم نیست چقدر خستهای، مهم اینه که دلت اومده.”
یه پیرزن عراقی برام خرما آورد، با دستای لرزونش.
گفت: “زائر الحسین؟ فداکِ الله…”
اون لحظه فهمیدم این راه فقط یه سفر نیست، یه تولده.
تولد یه دل، یه باور، یه عشق که هیچوقت نمیمیره.
وقتی رسیدم به حرم، نفسم بند اومد.
نه از خستگی، از اینکه بالاخره رسیدم به جایی که همهی قدمهام، همهی اشکام، همهی دلتنگیهام، معنی پیدا کرده بودن.
اونجا فقط یه جمله توی ذهنم بود:
“حسین جان، من اومدم… با تمام نبودنم، با تمام کوچیکیم، با تمام دلی که فقط برای تو میتپه.”
و حالا، هر وقت کسی ازم میپرسه چرا رفتی؟
فقط لبخند میزنم و میگم:
“چون یه قدم برای حسین، یعنی یه عمر آرامش.”