روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

حمیدرضا صمدی – 2025-10-08 15:53:02

بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 🌿 🌸 🍃 🌸 🌿 🌸 🍃
دلنوشته جاماندگان اربعین

امسال هم اربعین رسید و من باز هم از قافله‌ات جا ماندم، آقا…
باز هم جاده‌ها به نام تو پر شد، دل‌ها به سمت تو پرواز کرد و من سهمم فقط اشک بود و دلی تنگ که در قفس تن مانده است. کاش می‌توانستم از حصار این فاصله‌ها عبور کنم و با زائرانت هم‌قدم شوم، ولی تقدیر چیز دیگری برایم رقم زده است.

هر سال که محرم می‌آید، بوی پیاده‌روی اربعین در کوچه‌پس‌کوچه‌های جانم می‌پیچد. انگار خاک مسیر نجف تا کربلا را نفس می‌کشم، حتی وقتی اینجا، در اتاق کوچک خانه‌ام نشسته‌ام. چشمانم را می‌بندم و خودم را میان جمعیتی می‌بینم که پرچم‌های یا حسین را در دست دارند، لب‌هایشان خشک شده از عطش، ولی قلبشان سرشار از شوق دیدار است.

امسال اما، پاهایم در این خاک مانده‌اند. نه ویزایی، نه توانی، نه شرایطی که اجازه دهد بار سفر ببندم. من جا مانده‌ام، درست مثل پرنده‌ای که پرهایش را بسته باشند و از دور به آسمان نگاه کند. دلم غریبانه به پنجره می‌چسبد و نگاهش تا دوردست‌ها پر می‌کشد؛ تا جایی که شاید کاروان تو را پیدا کند.

آقا جان… جاماندن سخت است. سخت‌تر از هر رنجی که تا به حال چشیده‌ام. اینکه می‌بینی همه می‌روند و تو نمی‌توانی حتی یک قدم برداری، دلی را می‌سوزاند که با هیچ آب خنکی آرام نمی‌شود. من جامانده‌ام، ولی قلبم به مسیر تو گره خورده. هر ضربان قلبم، یک «السلام علیک یا اباعبدالله» است که به سمت حرم تو پرواز می‌کند.

گاهی با خودم می‌گویم: شاید این جاماندن هم امتحانی باشد، همان‌طور که رفتن امتحان است. شاید خدا خواسته من در این‌سو بمانم تا برای زائرانت دعا کنم، تا از همین فاصله، دل‌ها را به هم گره بزنم و سهم کوچکی از این سفر نورانی داشته باشم.

امسال، تمام لحظه‌های اربعین را از پشت صفحه‌های تلفن و عکس‌ها دنبال کردم. دیدم پیرمردی که با عصا، ولی با لبخند، قدم برمی‌دارد. دیدم کودکی که در گرمای عراق با پای برهنه می‌دود تا خودش را به مسیر برساند. دیدم زنانی که با دست‌های پینه‌بسته، برای زائران تو غذا می‌پزند و تمام زندگی‌شان را در یک سینی چای خلاصه کرده‌اند. همه‌شان انگار تکه‌هایی از عشق تو را در دل دارند.

آقا… من امسال از همین دور، با همه وجودم حس کردم که اربعین فقط در راه رفتن نیست؛ اربعین در راه افتادن دل است. من راه نرفتم، ولی دلم هزار بار از نجف تا کربلا دوید. هر «یا حسین» که شنیدم، هر پرچم قرمزی که دیدم، مرا به صحن و سرای تو رساند.

وقتی صدای نوحه کاروان‌ها را شنیدم، چشمانم را بستم و خودم را در بین‌الحرمین تصور کردم. خاک زیر پا، بوی گلاب و عطر تربت، نغمه‌ی روضه‌خوانان، و آسمانی که پر از دعا بود… من در خیالم دستم را به ضریح تو رساندم و آهسته گفتم: «آقا جان… من آمدم، هرچند پاهایم نیامدند.»

ای کاش این فاصله‌ها روزی تمام شود. ای کاش به من هم اذن بدهی تا در کنار دیگر عاشقانت، مسیر عشق را قدم‌به‌قدم طی کنم. من هنوز کفش‌هایم را کنار گذاشته‌ام، انگار هر لحظه ممکن است خبری بیاید و بگوید: «راه باز شد، بیا…»

امسال، دلم را به پرچم سیاهی سپردم که بر بام خانه‌مان نصب کردم. هرگاه باد آن را تکان می‌داد، احساس می‌کردم سلامم را به سوی کربلا می‌برد. شب‌ها، وقتی ستاره‌ها را نگاه می‌کردم، خیال می‌کردم یکی از آن‌ها تو را نشان می‌دهد. من، اینجا در دوردست، به همان ستاره خیره می‌شدم و با اشک زمزمه می‌کردم: «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یا اباالفضل العباس.»

آقا… اربعین امسال برای من پر از درس بود. فهمیدم که حتی اگر جسمم جا بماند، دلم می‌تواند راهی شود. فهمیدم که عشق تو مرز و گذرنامه نمی‌شناسد. هر کس که در دلش نام تو را دارد، هر جا که باشد، زائر توست.

اما چه کنم که دل، دل است… و دل آرام نمی‌گیرد مگر در کنار حرم تو. من به امید روزی زنده‌ام که بتوانم در بین‌الحرمین بایستم، پیشانی‌ام را بر خاک بگذارم و بگویم: «آقا جان، من دیگر جامانده نیستم.»

تا آن روز، هر صبح که بیدار می‌شوم، اولین دعایم این است که مرا در مسیرت قرار بدهی. و هر شب، آخرین کلامم این است که سلامم را به زائرانت برسانی.

آقا… من جامانده‌ام، ولی یقین دارم که دعاهایم به کربلا می‌رسد. همان‌طور که نسیم، بوی خاک را از دشت‌ها عبور می‌دهد، دعای من هم راهش را پیدا می‌کند.

و این دل، تا ابد، حسرت‌دار و عاشق، در انتظار اذن ورود به حرم تو خواهد ماند…. والسلام.
باتوتابهشت.. 🌹 حمیدرضا صمدی 🌹
۸۵۰

ازهمدان

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.