چیست این صحرای غمگین که هزاران قطره برآورده بهخود
برای خاکش نباشد، صاحبش حسین کرده همه از خود بیخود
حاضری عزّت دوست بینی بنشین به خلوت و رخسار قالی ببین
ذرّهای ز معرفت یابی، سجده کُند جنگل و قالی! دگر هیچ مَبین..
در گذشته دست عباس بُریدند، دراین حال گویی ما دست و پا نداریم
حسینی باشی در قبال ظلم گیری عزم، مبادا جز این!ما خسته بر آنیم
بنگر علل ستیز موج و دریا، چند روزی اجباراً گیریم بهنگاهی
دل امن یاری عاقل خواهد، به والی بی حسین رویم سمت تباهی