دلنوشته
کفش هایم کو؟
کوله ام را برمی دارم با نگاهی به داخل خانه و قفل کردن در پاشنه ی کفش هایم را کشیده راه می افتم بدون خبر داشتن کسی،به موقع میرسم اتوبوس که راه می افتد خیالم آسوده می شود همه جا غرق تاریکیست جز جاده روبروکه هر لحظه در نظرم نورانی تر میشود
نیمه های شب ماشین می ایستد پیاده شده هنگامه راز و نیاز بامعبود است دوباره حرکت و آنقدر میرویم تا به پایانه می رسیم.
پای پیاده چند کیلومتری می رویم با گذشتن از ایست بازرسی در گرمای ظهر مرداد ماه که بیداد می کند توقفی کوتاه و عبور از موانع هنگام غروب خسته اما با اطمینان بند کوله را روی شانه میزان کرده راه می افتیم تا چشم کار میکند جمعیت از هر سن وسال یا نژادی عاشقانه پیش میرود ومراباخودمیبرد،دیگرخستگی،گرسنگی،گرماهیچ چیز سد راه نیست.
چون هدف رسیدن است باران اشک شوق و شوری عرق تن با هم سرازیر شده ،لرزش دل،نجواهای ناگفته ای که به عزیزترین نزدیکانت هم نگفته ای
دیگر هراسی از افشای آنها نداری با سیل شیفتگان چون موج به هر سو کشیده میشوی تا آنجا که دستت را چنگ میکنی با تمام وجود زار میزنی و از خود بی خود میگردی،اطرافت غرق نور ،عطر،اشک،التماس است، زمان گذشته چقدر نمی دانی و نمی خواهی که بدانی، به خود که می آیی در پناه درگاهی به راز و نیاز و نماز ایستاده ای ،الٰهی چطور و چگونه لایق دانستی و به این ضیافت عظیم دعوتم کردی و پذیرفتی مرا
همان بنده خطا کاری که عزیزانم هم از من رو بر گرداندند؟
اینجا همان جایی است که کوله، کلاه ،کفش هایت حتی دلت را جا می گذاری وقتی به خودت باز می گردی که دیگر آن آدم قبل نیستی ،برای چندمین بار سر به مُهر می گذاری و از هر سو فریاد استغاثه ناله ای و یکی با گریه زمزمه می کند( اشهد وان امیر المومنین علی ان ولی الله).. افسوس وقت
دل کندن از اوست،و تو با خود عهد کرده ای که برای دیدار معشوقی دیگر باید پای پیاده و از ۱۴۲۸ عمود بگذری.!
مسافر غریب