تماس با ما
در صورت بروز هرگونه سوال یا مشکل میتوانید با ما در ارتباط باشید
از مرز وارد ایران شدیم. و حالا ایران. ایرانِ عزیزتر از جان. ایرانی که برای حفظِ هر وجب خاکش جانِ عزیزی پر کشیده، چون ایران عزیزتر از جان است.
– من به چشم خویش چه مصایب که ندیدهام؟
این را به نوجوانی که کنار دستم نشسته بود، گفتم. دو نوجوان کنار دستی ما در اولین ردیفِ صندلی اتوبوسی که عازم تبریز است، سربرگرداندند و گوش تیز کردند. هر سه سر به من چرخانده بودند و از عملیاتهایی که شرکت کرده بودم، میپرسیدند. نسل جدید کنجکاوتر از نسل ما است و باهوشتر. از رشادتهای جوانان آن دوره گفتم. از جان فشانیهایی که دیده بودم و فکر میکردم باورش برای این نسل سخت است.
– همه دوستان من شهید شدند، توفیق برای من یار نبود. چقدر دلتنگ آنها هستم. قدر دوستها و دوستیهای خودتون رو بدونین.
در نگاه بهت آورشان روی صورتم، احساس کردم که درک نخواهند کرد که شهادت، قسمت است. از قصۀ آشنایی خودم با چند همرزمی که داشتم تعریف کردم و گفتم که بعضی از آنها در جنگ هشت ساله شهید نشدند ولی در جبهۀ سوریه توفیق شهادت پیدا کردند. پیراهنی را که پوشیده بودم، نشان دادم و گفتم: «همین پیراهن یادگارِ عباس است. کسی که هشت سال مداوم توی جبهه بود و حتی جانباز هم نشد ولی سال پیش توی سوریه به شهادت رسید.»
قطره اشکی روی صورتِ استخوانی نوجوان کنار دستم لغزید و به پایین آمد. اینها دلشان صاف است، مثل آیینه، ما شاید خوب تحویلشان نگرفته و به حرفهایشان گوش ندادهایم. این نسل جدید.
امسال هم قسمت شد زیارت اربعین بروم و نائب الزیارۀ یاران رفته باشم. آن قافلۀ بزرگ رادمردان. تفاوتی که زیارت امسال با سالهای پیش برایم داشت، همراهی با این سه نوجوان بود که از نجف تا الان با من همراه شده بودند. چقدر رک بودند و چقدر من حرفهای جدید از اینها یاد گرفتم.
وقت اذان و ناهار شده بود. از تابلوهای کنار جاده مشخص بود که راننده قصد دارد در کرمانشاه توقف کند. در تابلوی آخری که دیدم نوشته بود: «کرمانشاه 50 کیلومتر.»
صحبتمان که تمام شد، روی برگرداندم و از پنجره به حاشیۀ جاده نگاه کردم. فکر و ذکرم شد، ناهار.
– اگر من جدا از اینها ناهار بخورم که رسم رفاقت به جا نیاوردم. اگر اینها من را مهمان کنند که پسندیده نیست و من سنم از همهشان بزرگتر است. اگر من هم مهمان کنم، شاید معذب شوند.
یاد آخرین ناهاری که در مشهد خورده بودم، در سرم افتاد. سال پیش همراه خانواده مهمان امام رضا شدیم. آن موقع هنوز همسرم زنده بود. آخرین روزهای دلخوشی من که توفیق زیارت و مهمان آقا شدن یکجا نصیبم شد.
احساس میکنم باید به راننده یک تذکری بدهم. وقت نماز اول وقت گذشته، همهمان هم گشنه هستیم، توی موکبها توقف نکرد، الان هم تا رسیدیم کرمانشاه، پیچید در پمپ بنزین.
راننده پیاده شده بود، دو نوجوان صندلی کناری به خواب رفته بودند و نوجوان کنار دستی من غرق در صفحۀ گوشیاش بود. جوانی با لباس بسیجی و کاغذهایی در دست سوار اتوبوس شد. کنار دست صندلی راننده ایستاد و رو به مسافران گفت: «سلام، زیارت قبول. من خادم موکب شهدای کنگاور هستم. اگر افتخار بدهید، ناهار در خدمت شما باشیم.»
اتفاق خوشی برایم بود. فکرم از بابت اما و اگرهایی که برای ناهار خوردن در ذهنم تراشیده بودم، آزاد شد. ولی مسافران چه خواهند گفت؟
سربرگرداندم و به مسافران نگاه کردم، جوان بسیجی هم مانند من منتظر جواب آنها بود. پیرمردی از ردیف سوم کمی سرش را طرف راهرو آورد و گفت: «پسرم ما حرفی نداریم ولی باید راننده راضی باشه.»
تا حرف پیرمرد تمام شد. راننده هم سوار اتوبوس شد. بسیجی حرف پیرمرد را برای راننده تکرار کرد.
– چقدر از اینجا تا موکب راه است؟
– بیست دقیقه.
– باشه، من حرفی ندارم. بعداً کسی اعتراض نکنه؟
جملۀ آخرش را طوری بلند گفت که همۀ مسافران بشنوند. کسی جوابی نداد. نوجوان کنار دستم پیش دوستهایش که حالا از خواب بیدار شده بودند، رفت و تعارف کرد که بسیجی در صندلی کنار دست من بنشیند. آمد و نشست. اتوبوس حرکت کرد. با تبسم نگاهش کردم. یک لحظه نگاهم در بروشور دستش گره خورد. صورتی آشنا. با همان ابروهای کشیده و پهنش، با آن چشمهای گود افتاده که صبح روز بعد از عملیات یک کاسه خون میشد، نگاهم میکند.
– این بروشور رو میتوانم ببینم؟
– بفرمایید.
در تیتر بالای عکس شهدا نوشته بود: «موکب شهدای کنگاور.»
– آری خودش است. عباس. همرزم من. شک ندارم. این صورت را سالها دیدهام، حتی وقتی برای آخرین بار آمد خانهمان و خداحافظی کرد که برود سوریه. خودش هست.
انگشتم را کنار عکس عباس گذاشتم و گفتم: «این شهید را می شناسی؟»
– بله، همشهری ما است، پدرشان هم الان در موکب هستند. شما هم می شناسید؟ رزمنده بودید؟
گریه امانم نداد که جوابش را بدهم. چفیه را روی صورتم کشیدم و فقط توانستم بگویم: «ببخش پسرم.»
خیلی وقت بود از عباس بیخبر بودم. دوران بازنشستگی شده بودم کشاورز. از صبح تا شب میرفتم باغِ پدری. یک شب که خانه آمدم، گفتند دوستت عباس تماس گرفته بود و سراغت را میگرفت. صبح فردایش زنگ زدم، مثل همیشه سرحال و شوخ طبع. نمیدانم چه شد که گفت: «تو نمیخواهی یک ناهارِ ترکی به ما بدهی؟»، گفتم: «میخواهی بیایی تبریز؟»، گفت: «برای ماموریت آمدهام تبریز، فردا آبگوشت بار بگذار که ناهار میآیم خانهتان.»
آمد. با یکی از همکارانش. پیراهنی هم در دستش گرفته بود که میگفت برایت هدیه آوردم. حواسش به همه چیز بود، میدانست از رنگ آبی خوشم میآید، برایم پیراهن آبی خریده بود. ناهار را که خوردیم حرف از سوریه باز شد. رفیقش را نشان داد و گفت: «فردا ما هم عازمیم.»، خندیدم و گفتم: «نگو برای خداحافظی آمدی.»، نخندید و برای اولین بار در آن روزِ گرم تابستان خیلی جدی گفت: «آمدم خداحافظی.»
به موکب که رسیدیم. پدر عباس به بدرقۀ اتوبوس آمده بود. جوانِ بسیجی مرا به پدر عباس معرفی کرد و گفت: «از همرزمانِ پسرتان هستند.»، پدرش تا این را شنید مرا در بغل خودش جا داد. شانههایمان که به هم رسیدند، لرزیدند. اشک چشمانش را پاک کرد و در صورتم دقیق شد و گفت: «بفرمایید داخل.»، به نوجوانان همسفرم اشاره کردم و گفتم: «اینها هم دوستان من هستند.»، پدر عباس گفت: «قدمتان روی چشم، خیلی خوش آمدید.»
تمام راه کرمانشاه تا تبریز به معرفت شهدا فکر میکردم. به اخلاقِ پر از فتوتشان. به مردانگیشان و اینکه من چقدر بین آنها بیسعادت بودم. یک بار بعد از سالها مهمان من شده بود و ناهاری در خانۀ روستاییمان خورده بود، امروز من و دوستانم را مهمان کرد. به راستی که او با مرگ از دنیا نرفته و حواسش بیشتر از ما به ما هست.
حسین آرمین
پویش سوغات اربعین با هدف به تصویر کشیدن راهپیمایی اربعین و نمایش اجتماع عظیم مسلمانان و خلق این رویداد جهانی در قالب های فیلم، عکاسی، کلیپ. شعر، دلنوشته و خاطره، خوشنویسی و نقاشی برگزار میگردد.
021-67641716
Culture@jdsharif.ac.ir
تهران، بلوار اکبری، کوچه شهید قاسمی، سازمان جهاددانشگاهی صنعتی شریف