تماس با ما
در صورت بروز هرگونه سوال یا مشکل میتوانید با ما در ارتباط باشید
من فاطمه هستم. به رسم هر سال با بچه های هیئت حضرت رقیه (س) قول و قراری داریم و در ایام اربعین به سفر عاشقی می رویم. مسئول هیئت ما خانم محمدی است که بیشتر عمر خود را در مکتب سیدالشهدا (ع) گذرانده است. ما یک گروه ده نفره هستیم که از شش سال گذشته هر سال در مراسم اربعین شرکت می کنیم. من، خانم محمدی، زهرا، زینب، رقیه، مریم، ریحانه، لیلا، محدثه و نازنین در این گروه ده نفره هستیم. امسال هفتمین سال است. دلم کمی شور می زند و نگرانم که نکند خدای نکرده امسال نتوانم به حرم آقا بروم. دوازدهم ماه صفر، شروع سفر عاشقی است. اما این چند روز کمرم بدجور با من نامهربانی می کند! ماه گذشته وقتی که داشتم سینی و استکان های چای را پایین می آوردم، از پله های مسجد محله مان افتادم و به همین خاطر از ناحیه ی کمر احساس درد دارم و دکتر برای من ایستادن طولانی مدت و حتی پیاده روی را ممنوع کرده است. مگر می شود در راه عشق ممنوع السفر شد؟! مگر می شود به دیدار معشوق نرفت؟! اما… دلشوره رهایم نمی کند! مادرم هم مخالفت می کند و می گوید که خطرناک است. دوباره دلشوره هایم با یک تماس بیشتر می شود. ریحانه است. می گوید: امسال برخلاف میل باطنی اش نمی تواند در این مراسم شرکت کند چون مادرش بیمار است و باید از او پرستاری کند و زهرا هم به خاطر فوت پدربزرگش، نمی رسد که بیاید و از من هم می خواهد بابت آسیب دیدگی کمرم و توصیه ی دکتر، از این سفر صرف نظر کنم! آه ای خدای من! چه می شنوم؟ مگر می شود به کسی که تشنه ی آب است بگویی آب نخورد؟ مگر می شود به کسی که در حسرت بهشت است بگویی بهشت نرود؟
با ریحانه خداحافظی می کنم و قبل از قطع کردن، دوباره توصیه ی دکتر را به من یادآوری می کند. در حالی که دلم آشوب است، تلفن را بر می دارم و شماره خانم محمدی را می گیرم. سلامی می دهم و می گویم : زهرا و ریحانه گفته اند که نمی توانند در مراسم شرکت کنند! خانم محمدی می گوید: در جریان گرفتاری زهرا و ریحانه هستم و قبل ازتماس تو مریم هم تماس گرفت و اطلاع داد هفته ای که قرار است برویم، به او مرخصی ندادند و شیفت کشیک بیمارستان است. باز هم جمله تکراری را یادآوری می کند که من هم در این مراسم شرکت نکنم. نمی دانم که دیگر چه بگویم. چرا هیچ کس حال مرا درک نمی کند؟ _الو فاطمه! _الو! شنیدی چی گفتم؟ بله، بله شنیدم. _ باید امسال صرف نظر کنی و ان شا،الله سال بعد با همه ی بچه ها دوباره شرکت کنیم. جوابی ندارم که به خانم محمدی بدهم و به او می گویم که فکر می کنم. خداحافظ…
دل که این حرف ها سرش نمی شود! من با دل خود عهدی بستم. به خود آقا سپردم و خودش همه چیز را درست خواهد کرد. این را بارها دیده ام. وضو می گیرم نمازی بخوانم تا دلم آرام بگیرد. با خدای خود راز و نیاز می کنم و از خدا می خواهم توانی بدهد تا نذرم را ادا بکنم. شب گذشته در مسجد بعد نماز ربابه خانم همسایه مان تسبیحی به من داد و گفت: این تسبیح پسرم است که چند روزی است دکترها جوابش کرده اند. سرطان دارد. از تو می خواهم با این تسبیح کل مسیر پیاده روی را ذکر بگویی و آن را تبرک کنی و برای پسرم بیاوری. خدای من! اشک چشم هایم جاری می شود و در حال گریه حضرت زهرا(س) را به پسرش قسم می دهم تا طلب کند و به زیارت بروم. در همان لحظات راز و نیاز سر سجاده خوابم برد. خواب دیدم در مسیر پیاده روی به کربلا هستم. دختر خردسالی کمربند نذری می دهد. با زبان شیرینش می گوید: ((هذا الحزام مخصص لاولئک الذین یعانون من آلام الظهر)). این کمربند برای کسانی است که کمر درد دارند. رفتم، کمربندی از دستش گرفتم و تشکرکردم. لبخندی زد و گفت: ((لا تنسی عهدک)). نذرت فراموش نشود. فاطمه! فاطمه! صدای مادرم بود که مرا از خواب بیدار کرد. چرا اینجا خوابیدی؟ باز هم گریه کردی؟ این که گریه کردن ندارد. سال بعد دوباره می روی. خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم حضرت زهرا(س) مرا به کربلا دعوت کرده است.
فردا صبح به مطب دکتر رفتم، صحبت کردم و او برای من کمربند طبی نوشت. گفت: با وجود کمربند هم باید خیلی احتیاط کنی. همه چیز داشت درست می شد. حتی زهرا هم تماس گرفت و گفت: ماندن در این جا حالش را بدتر می کند! مادرش گفته است باید در مراسم اربعین شرکت کند. خدایا شکرت…
زمان گذشت و موعد سفر شد. با اتوبوس عازم سفر عشق شدیم. از همدان به سمت مهران حرکت کردیم. درطول مسیر موکب ها و افرادی بودند که به زائران خدمت رسانی می کردند. تمام این مسیر را من با تسبیح سبزرنگ پسر ربابه خانم ذکر می گفتم و امن یجیب می خواندم. نزدیکی های اذان صبح به مهران رسیدیم. در مرز مهران به موکب حضرت ابوالفضل(ع) رفتیم و نماز صبح را به جماعت خواندیم. کمی استراحت کردیم و خادمان عزیز هم از ما پذیرایی کردند. با حره دوست عراقیمان تماس گرفتم و گفتم که در مرز مهران هستیم. حره گفت: با پدرش در شهر بدره که نزدیک مرز مهران است، منتظر ما می ماند. با حره و خانواده اش در همین مسیر عاشقی آشنا شدیم. در موکب خامس آل عبا در نزدیکی عمود 550 خدمت رسانی می کنند. هر سال این موقع ها به دنبال ما می آیند و به سمت نجف حرکت می کنیم. ابتدا به زیارت امام علی (ع) می رویم و سه روز هم در این موکب به زائران خدمت می کنیم. حره به همراه مادرش اسما خانم و پدرش آقا حنان با یک ون منتطر ما ایستاده بودند. حره به من کمی عربی یاد داده است و من هم به او فارسی. چندین سال است با آن ها آشنا شده ام اما انگار سالیان سال است که این خانواده را می شناسم.
به بدره رسیدیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم و در طول مسیر کلی با هم صحبت کردیم. اول به رسم ادب به حرم امام علی (ع) رفتیم و یک دل سیر زیارت کردیم. بعد از زیارت به طرف موکب حرکت کردیم و در قسمتی که از قبل برای ما آماده شده بود، مستقر شدیم. اسما خانم با لهجه عربی گفت: (( انت متعب الیوم تحتاج فقط الی راحه)). امروز را استراحت کنید خسته اید. نازنین و رقیه گفتند : برای ما خستگی معنا ندارد. برای خدمت کردن آماده ایم. خانم محمدی گفت: فاطمه نیازی نیست کمک بکنی. همین جا بنشین، استراحت کن و به کمرت هم فشار نیاور. در حالی که کمی درد در کمرم احساس می کردم و برای خدمت کردن آماده می شدم گفتم: من حالم خوب است. البته آن کمربند توان عجیبی به من داده بود. خانم محمدی از کمک کردن من ممانعت کرد و گفت: همین که گفتم. کمی حرف گوش کن باش! تا اینجا هم کلی خودت را خسته کردی. حالا کلی راه داریم برویم. به خودت فشار نیاور. برای حره داستان آسیب دیدگی کمر مرا توضیح داد و حره هم با کمک کردن من مخالفت کرد. اما برای کمک کردن پافشاری کردم .حره یک صندلی برای من مهیا کرد و کار سبکی به من سپرد. در حین کمک کردن ناگهان چشمم به دخترخردسالی افتاد. شبیه همان دختر خردسالی که در خوابم او را دیده بودم. داشت آب پخش می کرد. او هم مرا دید و لبخندی زد. از حره نام و نشانش را جویا شدم. گفت: اسم او نرجس است و با برادرش حسین به این جا آمده اند. پدر و مادرشان را در تصادف از دست داده اند و با پدربزرگشان زندگی می کنند. چند روزی است که در این مسیر خدمت می کنند. برادرش حسین به همراه پدربزرگش برای کفش های زائران واکس می زنند. به سمت نرجس رفتم. انگار که هم دیگر را می شناسیم. سلام و خدا قوتی به او گفتم. آبی به من داد و گفت: ((اشربوا فی ذکری امام الحسین)). بنوش به یاد امام حسین. او را در آغوش گرفتم و تشکر کردم.
چقدر اینجا خوب است. هر کسی هر چه دارد برای زائران آقا آورده است. پیرمرد ناشنوایی را دیدم که دارایی اش یک سبدخرما است و بین زوار پخش می کرد و خدا را بابت این سعادتی که نصیبش گشته تا خدمت کند، شکر می کرد. مادری را دیدم که به همراه دخترش، با نخ و سوزن لباس های زائران را وصله می زد. پسربچه ای را دیدم که اسباب بازی هایش را برای هدیه دادن به کودکان آورده است. و جوانی که پای خسته ی زائران را ماساژ می داد. و مردی میانسال که چیزی برای هدیه دادن نداشت اما مقابل آفتاب سوزان ایستاده بود و خود را برای زائران اباعبدالله سایه کرده بود تا آفتاب آن ها را اذیت نکند. و مادری که نان محلی پخته و برای زائران آورده بود. همه بودند. هر چه داشتند یا نداشتند برای نوکری عرضه کرده بودند. مگر می شود این ها را دید و اینجا نیامد؟ خدای من! چگونه این همه زیبایی را به زبان بیاورم؟ خدایا! تا جان در بدن دارم، این بهشت مقدس را از من نگیر.
سه روز در موکب کنار حره و خانواده اش خدمت رسانی کردیم و روز چهارم به پاس تمام زحماتی که به آن ها داده بودیم قدردانی کردیم. حره را در آغوش کشیدم و از او خواستم که در ایران هم به دیدار ما بیاید.این قول را به ما داد که اگر امام رضا(ع) طلب کرد به زیارت ایشان بیایند و به ما هم سر بزنند. حره هدیه ای به رسم یادبود به من داد. روسری بسیار زیبایی که تبرک شده بود. از آن ها خداحافظی کردیم و به سمت کربلا راهی شدیم. بچه ها مراعات می کردند و وسایل و کوله مرا هم برداشته بودند. با وجود کمربند اما من، درد کمتری داشتم. در مسیر پیاده روی، آدم های مختلفی بودند؛ مرد نابینایی به همراه پسر ده یازده ساله که چشمانش بود. مرد جوانی که مادر پیرش را کول کرده بود و به سمت کربلا قدم بر می داشت. افرادی که با پای برهنه در این مسیر داغ و مقدس در حرکت بودند. هر کسی با هر شکل و زبانی با یک هدف و مقصد مشترک در حرکت بود. من هم در این مدت و در طول مسیر با آن تسبیح سبزرنگ ذکر می گفتم. به حرکتمان ادامه دادیم و نزدیک اذان مغرب به موکب صاحب الزمان(عج) در عمود 728 که موکب ایرانی بود، رسیدیم. وسایلمان را گوشه ای گذاشتیم. کمربندم را باز کردم و کنار آن وسایل گذاشتم. زینب گفت: می خواهم با مادرم تماس بگیرم؛ شما بروید وضو بگیرید من کنار وسایل هستم. وضویم را گرفتم و امدم دیدم زینب آن طرف با تلفن صحبت می کند. وسایل سر جایش بود اما اثری ازکمربند من نبود! تلفن را قطع کرد. سراغ کمربند را گرفتم. گفت: مگر کنار وسایل نگذاشتی؟ همین جاهاست. خوب بگرد! آن جا را دوباره گشتیم ولی پیدا نکردیم. از خادمین موکب هم پرسیدیم، اما آن ها هم چیزی ندیده بودند. انگار که کمربند غیب شده بود!
زینب گفت: حالا می خواهی بدون آن چه کار بکنی؟ راه رفتن برای تو خیلی سخت می شود. بگذار به خانم محمدی بگویم شاید بتواند کاری انجام دهد.گفتم: لازم نیست. به خانم محمدی و بچه ها چیزی نگو؛ من مشکلی ندارم. در حالی که واقعا کمرم درد می کرد. با وجود کمربند، دردم را فراموش کرده بودم. آن روسری را که حره داده بود، به کمرم بستم. نمازمان را خواندیم،کمی استراحت کردیم و دوباره به راه افتادیم. زینب کنار من بود. از من می خواست که آرام آرام حرکت کنم و به کمرم هم فشاری نیاورم. به خانم محمدی هم گفت که به خاطر شرایط من آرام تر حرکت کنیم. در طول مسیر دردم زیاد بود وگاهی عقب می ماندم .خانم محمدی هم می گفت: اگر حالت خوب نیست، می خواهی استراحت کنیم؟ من هم می گفتم که مشکلی نیست؛ دیگر راهی نمانده است. زینب و زهرا آمدند و دستم را گرفتند. به کمک آن ها آرام آرام قدم برداشتیم. در مسیر پیاده روی به سختی هایی که حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) کشیده بودند فکر می کردم. به خودم می گفتم که یک کمر درد ساده در مقابل سختی هایی که ان ها کشیده اند، چیزی نیست.
در حالی که با درد کمر و بدون کمربند کلی راه آمده بودیم و آنقدر فکرم شده بود کربلا و بین الحرمین که متوجه نشدم کی رسیدیم. وقتی خودم را در بین این همه جمعیتی که از جای جای جهان آمده بودند پیدا کردم و چشمم به گنبدهای کربلا افتاد، دیگر روی پاهای خود بند نشدم، ناخودآگاه افتادم و زهرا مرا گرفت.
خانم محمدی جلو آمد و گفت: فاطمه حالت خوب است؟ گفتم: بله. زینب جریان گم شدن و راه آمدن بدون کمربند را به خانم محمدی و بچه ها تعریف کرد. خانم محمدی گفت: چرا زودتر به من نگفتید؟ فاطمه چرا به کمرت فشار اوردی؟ گفتم: چیزی نیست. کمربند بهانه بود. خود اقا نگهدار من بود.
اشک شوق ریختم. رو به حرمش کردم و بابت این لطفش تشکر کردم. بلند شدم و با بچه ها رفتیم زیارت کردیم و زیارت اربعین را هم خواندیم. تسبیح پسر ربابه خانم را تبرک کردم و از خود اقا خواستم شفای همه مریض ها به خصوص پسر ربابه خانم را از خداوند بخواهد.
تمام این مدت هیچ آثاری از کمردرد در من نبود و کاملا خوب شده بودم. به اخر سفرمان رسیده بودیم. باید این بهشت را ترک می کردیم. آخر مگر دلمان می آمد این جلوه گاه عشق را ترک بکنیم؟ چگونه عاشق می تواند به آسانی ازمعشوق خود دل بکند؟ اما چاره ای نبود!
از آقا خداحافظی کردم. در مسیر بازگشت آرامش عجیبی در من بود. با حره تماس گرفتم و دوباره از آن ها هم خداحافظی کردم.
آمدیم و به همدان رسیدیم. جویای حال پسرربابه خانم شدم. ربابه خانم گفت: به لطف خدا خیلی بهتر شده است. تسبیح سبز رنگ تبرک شده را تحویل دادم. تسبیح را گرفت، بوسید و روی چشمانش گذاشت و گریه کرد…
حسن یوسفی
پویش سوغات اربعین با هدف به تصویر کشیدن راهپیمایی اربعین و نمایش اجتماع عظیم مسلمانان و خلق این رویداد جهانی در قالب های فیلم، عکاسی، کلیپ. شعر، دلنوشته و خاطره، خوشنویسی و نقاشی برگزار میگردد.
021-67641716
Culture@jdsharif.ac.ir
تهران، بلوار اکبری، کوچه شهید قاسمی، سازمان جهاددانشگاهی صنعتی شریف