سوغات سرخ
من از راه آمدهام
از جادهای که خاکش،
نه فقط غبار،
که اشکِ هزاران زائر است..
در میان گامها،
صدای نالهی مادران را شنیدم،
که فرزندانشان را
به آستانِ عشق سپرده بودند،
بیهیچ تضمینی برای بازگشت..
سوغات من
نه مهرِ تربت است،
نه تسبیحی از دانههای سبز دعا،
بلکه زخمیست بر دل،
که هر شب،
با نامِ حسین،
باز میشود .. و نمیخواهد التیام یابد..
من از اربعین برگشتهام
اما نه تمام من
بخشی از روحم که
در میان پرچمهای سرخ جا مانده،
در میان زمزمهی “لبیک یا حسین”
در میان خاکی که
با خونِ عشق،
آبیاری شده است..
و حالا،
هر بار که نفس میکشم،
انگار تربت کربلا را
در ریههایم حس میکنم؛
سوغات من،
همین است
نفسی که بوی آسمان میدهد،
و دلی که دیگر
به زمین تعلق ندارد..