بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی از اربعین برگشتم، یکی از دوستام ازم پرسید: «چی خریدی؟ چی آوردی؟»
یه لحظه موندم چی بگم. راستش نه خریدی کردم، نه دنبال سوغات بازار بودم. سوغات من چیزهای ساده و ملموس نبود، اما دلم پر بود از تجربهها و حسهایی که با هیچ پولی نمیتوان خرید.
سوغات من همون لحظههایی بود که با پاهای خسته، کیلومترها راه رفتم ولی دلم آروم بود. همون وقتی که دیدم یه بچه کوچیک، آبش را به من تعارف کرد ، یا وقتی پیرمردی با عصا کنارش ایستاده بود و فقط نگاهش حس آرامش میداد.
سوغات من لبخند آدمها بود، اشکهای خودم بود، دلی که اونجا خیلی چیزها رو جا گذاشت و با یک حس جدید برگشت. برای مامانم دعا آوردم، برای بابام یک سلام زیر قبه، برای دوستام یک آرزوی ساده اما واقعی… و برای خودم هم یک جرأت، یک امید، اینکه میشود زندگی را از نو ساخت و میشود هنوز عاشقانه قدم برداشت.
خیلیا فکر میکنند سوغات یعنی تسبیح و مهر و انگشتر. ولی برای من، سوغات اربعین یعنی یک دل سبک، یک آرامش عجیب، و یک دلتنگی شیرین که هیچ وقت تمام نمیشود.
همین سوغات کوچک و نامحسوس، الان هر وقت یادم می افتد، قلبم گرم میشود و حس میکنم هنوز میشود در دل شلوغی و هیاهوی دنیا، یک گوشه آرام پیدا کرد و با دل پر از عشق برگشت.
حدیث رضاپوراناری نژاد
دانشگاه فرهنگیان کرمان