روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

حانیه نامجو – 2025-08-27 06:57:47

صبح بود که راه افتادیم. هوا کمی ابری بود، اما هیچ‌کس فکر نمی‌کرد باران بیاید. ستون‌ها را یکی‌یکی رد می‌کردیم. در آسمان، ابرها تیره‌تر شدند. نیم ساعتی بعد، اولین قطره روی صورتم افتاد. گفتم: «بارون میاد.» دوستم نگاه کرد و گفت: «خوبه، حداقل خنک می‌شیم.»

چند دقیقه بعد، باران شدید شد. جاده پر از گل شد. کفش‌هایمان در گل فرو می‌رفت. بعضی‌ها دمپایی‌شان را درآورده بودند و پابرهنه می‌رفتند.

موکب‌ها شلوغ شدند. همه دنبال جا برای پناه گرفتن بودند. ما هم رفتیم زیر یک چادر بزرگ. صاحب موکب مردی عراقی بود. فریاد می‌زد: «تعالوا! تعالوا! یا زوار!»

داخل موکب، جمعیت زیاد شد. همه خیس شده بودند. مرد عرب برای همه پتو آورد. یکی از بچه‌های موکب رفت و کفش‌های گل‌آلود را جمع کرد تا راه باز شود.

بعد از نیم ساعت، باران کم شد. وقتی دوباره راه افتادیم، بوی خاک خیس پیچیده بود. مسیر قشنگ‌تر شده بود، اما گل، راه رفتن را سخت کرده بود. با این حال، هیچ‌کس ناراضی نبود. همه می‌گفتند: «یادگاری این سفره.»

وقتی رسیدیم به ستون بعدی، کفش‌هایم پر از گل بود، اما حس کردم این تجربه برای همیشه توی ذهنم می‌ماند

حانیه نامجو

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.