خلوت
با خودم که خلوت میکنم، میفهمم اربعین نه آغاز راه است، نه پایان آن؛ بلکه مکثیست در میانِ بودن و شدن. جاییست که انسان، از خودش عبور میکند تا لحظهای در آینهی حقیقت بنگرد… بیواسطه، بینقاب، بیواژه.
کربلا را نمیشود با پای جسم پیمود. آنکه از “دل” راه میسپارد، هر شب میرسد؛ بیآنکه دیده شود، بیآنکه نامی بر پیشانیاش باشد. من نیز هر شب، در زخمهایم کربلا را زیارت میکنم… در عطشهایم، در اشتیاقِ بیپایانم به چیزی که شکل نمیگیرد، اما هست.
و گاهی، در سکوت شب، نالهای میآید از دور: «هَل مِن ناصر…» و من، در دل خود میگویم: «اگر قرار است ناصر باشم، باید نخست از خویش رها شوم.»
اربعین، تنها خاطرهی گامها نیست؛ بلکه بیداریِ معنا در خوابِ روزمرگیست. هر عمود، نقطهایست برای توقف، تفکر، و تولد دوباره. من از میان خاک گذشتم، تا بفهمم آسمان چیست. و از دل اشک، گذشتم، تا معنای عشق را بخوانم.
اکنون که دستم به ضریح نمیرسد، دلنوشتهام را میفرستم؛ شاید واژهها، زائر شدند از طرف من… شاید این کلمات، چیزی باشند که در چشمِ همگان، به اشک بدل شود.
بهزاد بیات فرد