اربعین
راهی نیست، جز آنکه دل از خویش بردارم و در آستانهی بیزمانی قدم بگذارم. اربعین، مبدأ سلوکیست که در آن، خاک به آسمان نزدیکتر میشود و اشک، معنای تازهای برای بینایی میآورد. در این مسیر، گامهایم نه برای رسیدن، بلکه برای درک کردن برداشته میشوند.
در کربلا، زمان از شمارش بازمیماند و هستی تنها در یک لحظه جاریست؛ لحظهای که “چرا”ها به “چگونه” بدل میشوند، و درد، نام دیگر عشق میگیرد. من آمدهام که نه زائر باشم، بلکه شهودگر باشم؛ نظارهگر حقیقتی که در خون جاریست و در دل پنهان شده است.
به ضریح نمینگرم تا چیزی بخواهم، بلکه چون آینهای به آن نگاه میکنم تا خود را ببینم؛ زخمی، گمشده، اما مشتاقِ وصل. اربعین، آواز خاموشیست که درون انسان را بیدار میکند، از جنس سکوتی که سخنورتر از هر فریاد است.
حالا، با دلنوشتهای که از عمق جانم برخاسته، میگویم: اگر نرسیدهام به کربلا، دستکم آموختهام چگونه راهی باشم برای رسیدن؛ راهی برای دیگران، برای فردا، برای حقیقتی که در لبیک نهفته است.
بهزاد بیات فرد