با من بیا
پسربچه ای سینی به سر،شروع کرد به لهجه ی عربی،تعارف کردن به نان های کوچکی که لابه لای آن، شبیه کوتلت، بود،ولی با طعمی بی نظیر و لذیذتر.
بی آن که در بخشیدن آنها،بّخل ورزد،همه ی سینی را به داخل ماشین هدایت کرد.
مسافران هر کدام چندتایی برداشتند و از آن جا که بسیار گرسنه بودند،در چشم بر هم زدنی،همه ی نانها را بلعیدند.
تکه اول نان را که به دهانم گزاشتم راننده به راه افتاد.
پسرک ،همچنان کنار وَن ایستاده بود وخیره خیره،زائران ایرانی را تماشا می کرد که با ولع خاصی ،نذری هایش را می خوردند و به علامت تشکر،دست تکان می دادند.
لبخند رضایت بخشش با ان صورت سبزه و سوخته،عرق جبین ،تنی لاغر و صورتی استخوانی با نمک تَرَش کرده بود.
سینی را بالای سرش گرفت.بی آن که چشم ازمسافران بردارد ، با نگاهش آنان را بدرقه کرد.چشمهایش بارانی شد.موج صدایش طنین آرامی داشت:
هلابیکم یا زوار…هلابیکم…
اکرم کیانی
داستان کوتاه