شوق حضور
قلبم به شدت می تپد و شوق حضور کسی مرا ندا می دهد..
چشم هایم را باز می کنم و به آغاز صبحی می اندیشم که از جسارت شب بگذرد و نگاهم را به تماشا بنشیند..
زیارت نامه ام را بر می دارم:السّلام علیک یا اباعبدالله..
حس عجیبی تمام تنم را دور می زند. رویایی در من متولد می شود و من به اول مظلومیت می رسم. شوق،بودنم را می بارد و ابری کنجکاو، گونه هایم را خیس می کند.هنوز منتظر آمدن حسی هستم که درونم را به آتش کشد و من شوق آمدنش را به انتظار می نشینم.
من به اول مظلومیت رسیدم.
به جایی که محراب ،سجده ای را تمام کرد که سرآغاز امامت شیعه بود.
شرم، شدت ننگی ست که کوفه را به آتش کشیده است و چاه قله ایست بغض آلود که در گلوی زمین فرو می رود و گریه،فاجعه ی دردیست که نخلستان را یتیم می کند.
دوباره ترانه می کنم:علیکم منی سلام الله ابدا ما بقیت..
قلبم به شدت می تپد و شوق حضور کسی مرا ندا می دهد.
چه اورده ای ذوالجناح…..به جز شرمی نجیب که دستانی کوچک آن را از یالهای طوفانی زده ات می تکاند.چرا تنها امده ای!؟…
حالا افتاب وسط آسمان است و عاشورا شرجیِ نگاهم را خیس می کند.
بگذارید همه ذرات وجودم را جمع کنم.می خواهم نیایش طفلی را بشنوم که قنداقه اش را حنا بسته اند.
غباری بر می خیزد و صدایی از مناره ی باد زمزمه می شود و من به پیامبری می اندیشم که خداوند امتش را هفتاد و دوبار آفرید..
کوچ می کنم و به رویایی می رسم که آن جا دستها شرمنده ی پیکری ست که آفرینش آن را به روح عباس هدیه کرده است..
قدم در راه می گزارم ..
اینجا کربلاست.عمود به عمود دهه ی دوباره ی عاشوراست.دهه دوباره دردی که لذت آن بوی بهشت می دهد…
اگر تمام زمین را چرخیده باشی ، اگر تمام واژه ها را خطاب کرده باشی و اگر به انتهای تمام حروف رسیده باشی،تازه اول صداقت است.
بی صدا از حنجره ات بر می گردی و تمام اصوات را در گلویت بغض می کنی..
قلبم به شدت می تپد و شوق حضور کسی مرا ندا می دهد..
عمود به عمود،سخن بگو رقیه جان..
پدرت در هودجی از رسالت به خرابه آمده است.بی آن که پیکرش را اورده باشند.
این سَر نیست.سِرّ تمام کائنات است که بریده بریده افشا می شود.
چراغ های زمین را خاموش کنید.پرده های آسمان را بیندازید.خرابه را تنها بگذارید..
می ترسم سِرّی مگو از لب های بریده تراوش کند که زمین را طاقت ان نباشد..
شب شکوه خویش را دامن کشان به انتها می برد..
مکن ای صبح طلوع..
عمود 1450..
خرابه ساکت است..
ستاره ها طشتی را طواف می کنند که امامت را سیراب کرده است.و سه ساله ای لب های کوچکش را تکان نمی دهد..
قلبم به شدت می تپد و شوق حضور کسی مرا ندا می دهد..
صداها در هم می پیچد..
خرابه مهمانی کوچک را در آغوش گرفته است..گودالی کوچک نجابت طفلی را فریاد می زند که طاقت رسالتش را به پایان برده است.
شام به انتها می رسد..
کاوران خطبه می خواند..
زینب لبهایش را روی رگهایی می گزارد که تشیع را سیراب کرده اند و قران را بر نیزه تلاوت.
جبرئیل کلمات نازل می شوند «و ما رایت الا جمیلا» رد پای کعبه ایست که از نینوا تا شام را گرداگرد زینب چرخیده است..
و شوق حضور کسی…
لحظه ی وصال و الی مرقد الحسین …
دست ها بالا می رود..
با من بیا…خورشید اینجاست.
السلام علیک یا شمس العطشان
اکرم کیانی