روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

امینی – 2025-09-02 11:34:25

من معلم دبستانم توی یه روستای محروم. چند سال بود که دوست داشتم بیام پیاده‌روی اربعین، ولی یا مدرسه بود یا کارهای دیگه. امسال بالاخره برنامه‌ریزی کردم که بتونم بیام.

قبل از حرکت، چندتا از بچه‌های کلاس فهمیدن. یکی گفت: «آقا معلم، وقتی رسیدی حرم، ما رو هم دعا کن.» یکی دیگه یه کاغذ کوچیک آورد، روش نوشته بود: «سلام منو به امام حسین برسون.» اون کاغذو تا کردم گذاشتم لای دفترچه‌م.

وقتی راه افتادیم، اولش همه‌چیز برام جدید بود. این حجم از آدم که با هم راه می‌رن، آدم حس می‌کنه توی یه کلاس خیلی بزرگه، ولی اینجا معلمی نیست، همه با هم برابرن.

چند بار وسط مسیر بچه‌های کوچیکی رو دیدم که با پدر و مادرشون می‌رفتن. ناخودآگاه می‌رفتم جلو باهاشون حرف می‌زدم. یکی از بچه‌ها بهم گفت: «عمو، پاهای من خسته شده، ولی می‌خوام تا آخر برم.» این حرفش برام مثل یه درس بود. همیشه به بچه‌ها می‌گیم پشتکار داشته باشن، ولی اینجا یه بچه‌ی شش ساله داشت عملیش رو نشونم می‌داد.

شب‌ها که تو موکب می‌خوابیدم، یاد مدرسه می‌افتادم. با خودم گفتم: «کاش می‌شد بچه‌ها اینجا بودن و این صحنه‌ها رو می‌دیدن.» چون خیلی از چیزایی که تو کتاب می‌گیم، اینجا واقعیه: همکاری، ایثار، کمک به همدیگه.

وقتی رسیدیم کربلا، اولین کاری که کردم این بود که اون کاغذ کوچیک رو از دفترچه درآوردم و گذاشتم پیش ضریح. همون موقع یاد نگاه بچه‌ها افتادم. احساس کردم یه تکلیف عقب‌افتاده رو انجام دادم.

برگشتم ایران، وقتی که برسم مدرسه، بچه‌ها میگن: «آقا، سلام ما رو رسوندی؟» من فقط لبخند میزنم و میگم: «بله، همتون رو دعا کردم.»

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.