سفرنامه دل: قدم به قدم تا بهشت
پاهایم خسته نیست، دلم اما بیقرارتر از همیشه. هر قدم، داستانی تازه، هر نفس، آرزویی پنهان. اینجا، در این جادهی بیپایان، زمان معنایش را از دست میدهد و فقط دل است که میماند و شور حسینی.
کوله پشتیام سنگین نیست، سبکبارِ عشق آمدهام. میبینی؟ از میان این جمعیت، از هر لهجه و هر دیاری، همگی یک مقصد داریم: حسین. کودکی دست در دست پدر، پیری تکیه بر عصا، جوانی با چشمانی پر از تمنا… همه و همه، میهمان یک سفرهایم، سفرهای به وسعت کرامت.
شبها، آسمانِ اینجا پر از ستاره است، اما چشمهایم ستارهای دیگر میبینند: گنبد طلایی که هر لحظه نزدیکتر میشود. موکبها یکی پس از دیگری میآیند و میروند؛ با روی باز، چای داغ و نانی گرم از تو پذیرایی میکنند، بیهیچ منّتی. اینجا نان و نمکشان با عشق آغشته است. گاهی اشک میریزم وقتی پاهای خستهام را ماساژ میدهند، نه از درد پا، که از شرم این همه محبت بیکران.
خورشید که بالا میآید، گرما تمام تنم را فرا میگیرد، اما مگر میشود در این مسیر، گرمی را حس کرد وقتی حرارت عشقی دیگر تمام وجودت را شعلهور کرده؟ از هر سو نوحه میآید، هر صدایی مرا به خود میخواند. گاهی حس میکنم در میان کاروانی هستم که قرنها پیش به سمت کربلا میرفتهاند؛ گویی گرد و غبار این جاده، بوی همان خاک را میدهد.
لحظههای زیادی فقط سکوت میکنم، گوش میدهم به زمزمههای درونم، به نجواهای این راه. اینجا میشود خودت را پیدا کنی، خودِ واقعیات را که زیر غبارهای زندگی گم شده بود. میفهمی که چقدر بیمقدار بودهای و چقدر بخشنده است این آقا که تو را به این سفر خوانده.
اینجا درس زندگی میدهند؛ درس ایثار، درس صبر، درس وحدت. اینجا چشمها فقط حسین را میبینند و دلها فقط برای او میتپند. دیگر خبری از کدورتها و کینهها نیست. همه برادرند، همه خواهرند، همه یک خانوادهایم؛ خانوادهی حسین.
هر قدم، من را بیشتر به سوی او میکشاند. حس میکنم هر لحظه بار گناهانم سبکتر میشود، روحم زلالتر و دلم روشنتر. این پیادهروی، شستشوی روح است، تطهیر نفس.
و سرانجام، آن لحظه که گنبد را از دور میبینی… قلبم در سینه میلرزد، اشکهایم بیاختیار سرازیر میشوند. “رسیدم آقا… بالاخره رسیدم…” تمام خستگیها، تمام دردها، تمام انتظارهای این سالها، همه در یک لحظه محو میشوند. فقط من میمانم و او، و این صحن و سرای بهشتی.
سلام بر تو ای سرچشمهی عشق، سلام بر تو ای حسین. دلم را اینجا جا میگذارم و با کولهباری از نور و امید باز میگردم، به امید سفری دیگر در سالی دیگر… اگر عمری باقی باشد. این سفرنامه، حکایت دل است، دلی که تا ابد در گرو عشق حسین (ع) خواهد ماند.
نویسنده: امیر محمد اکبرزاده