دلنوشته:
سوغات من یک تاول بود. درست کف پای راستم. نه تسبیح تربت آوردم، نه عطر حرم. سوغاتم همین پوستهی نازکی شد که زیرش نبض دردناکِ راه، میزد. روز اول کلافهام کرده بود. هر قدم، نیشتری بود که به جانم مینشست و تمام ذکرم شده بود که کی تمام میشود این مسیر؟ با خودم میگفتم این هم شد سوغات؟ یک زخمِ مزاحم؟
عصر روز دوم، کنار جاده نشسته بودم و به پایم ور میرفتم که دیدمش. دختربچهای عراقی، شاید شش ساله، یک سینی خرما دستش بود و با پاهای خاکی و برهنه میان زائران میدوید. میدوید و به همه تعارف میکرد. به پاهایش نگاه کردم. ترکخورده، غبارگرفته، اما استوار. ناگهان از تاول پای خودم شرمنده شدم. زخم من کجا و آن پاهای کوچک و صبور کجا؟
آن لحظه بود که معنای سوغات برایم عوض شد. فهمیدم سوغات این راه، چیزی نیست که به چشم زیبا بیاید. سوغات اربعین، یک نشان است. یک یادگاری که روی جسمت میماند تا در روحت حک شود. آن تاول، دیگر درد نبود؛ مُهری بود که این مسیر بر تنم زده بود. مُهرِ همراهی با پاهای خستهی تاریخ.
حالا ماههاست که از آن سفر برگشتهام. جای تاول رفته، اما سوغاتم هنوز با من است. هر بار که در زندگی کم میآورم، هر بار که از دویدن خسته میشوم، همان نبضِ دردناک اما مقدس را کف پایم حس میکنم. یادم میآید که این پاها روزی در مقدسترین راه قدم زدهاند. این بهترین سوغاتی است؛ دردی که درمانت میشود.