به نام خدا
امیرعباس شمالی
نمیدونم اربعین جادهست… یا معجزه.
فقط میدونم از همون قدم اول، انگار یه دستی قلبمو میگرفت و آروم میکشید سمت خودش.
پاها میسوخت، زانوها تیر میکشید اما عجیبه! هر چی جلوتر میرفتم، خستگی بیشتر میشد و دلم سبکتر.
میون اون جمعیت عظیم، هیچکس غریبه نبود.
یکی برات آب میاره، یکی نونشو نصف میکنه، یکی لبخندشو بیدریغ میبخشه
همونجا بود که فهمیدم این جاده فقط خاک و سنگ نیست؛ اینجا راه عاشقیه.
یادمه تو مسیر، پسربچهای با پاهای خاکی و نگاه معصوم دوید سمتم، دستمو گرفت و گفت:
“زائر… دعا کن!”
اون لحظه قلبم شکست. بغضم گرفت و فقط گفتم:
“خودت دعام کن… من لیاقت ندارم.”
به گنبد که رسیدم، نفسم بند اومد…
اون لحظه انگار تموم صداها خاموش شد، فقط صدای تپش قلبم بود.
آروم گفتم:
“آقا… منو صدا کردی، اومدم… ولی خودمو اینجا جا میذارم.
هر وقت دلم سیاه شد، دوباره صدام کن… من بازم میام.”
حالا که برگشتم، انگار بخشی از وجودم هنوز همونجاست.
هر شب که چشمامو میبندم، خودمو توی جاده میبینم…
صدای “لبیک یا حسین” میاد…
یه صدای بیانتها که آدمو میشکنه و دوباره میسازه.
اربعین برای من فقط یه سفر نبود…
یه تولد دوباره بود.
یه بیداری.
یه عهد بیپایان…
امیرعباس شمالی