روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

امیرحسین دهقانی – 2025-08-03 10:27:44

آن صندلیِ کنار پنجره

 

یک‌بار رفتم کربلا. هنوز شش سالم نشده بود. با اتوبوسی که صندلی‌هایش بزرگ‌تر از من بود و پنجره‌اش قدِ رویاهای کودکانه‌ام. مادرم کنارم نشست، و من بیشتر مسیر را یا خواب بودم، یا خیره به جاده‌هایی که نمی‌فهمیدم کجا می‌روند.

می‌گفتند داریم می‌رویم پیش امام حسین(ع). من فقط دست‌های مهربانی را به یاد دارم که نان بین زائرها پخش می‌کردند، و مردی که در مرز، مرا در آغوش گرفت و گفت: «کبوتر کوچک حسین… خوش آمدی.»

اما حالا… سال‌ها گذشته. آن سفر برایم مثل رویایی دور شده؛ نه واضح، نه کامل. فقط گاهی، در صدای چرخ‌های اتوبوس‌های بین‌شهری، چیزی در دلم می‌لرزد. یاد آن صندلیِ کنار پنجره می‌افتم. همان‌جا که نشسته بودم، بی‌آنکه بفهمم چقدر خوشبختم.

حالا دلم تنگ است. برای راه رفتن در کوچه‌های کربلا، برای ایستادن پشت زائرها، برای چای‌هایی که با عشق تعارف می‌شود. این بار می‌خواهم با دلِ آگاه بروم، با شوقی که در کودکی نداشتم. می‌خواهم خودم را، تمام و کمال، به ضریح برسانم و بگویم: «یا حسین… آمدم، با پای خودم، با دلی که بزرگ شده اما هنوز همان کودک است.»
سوغات اربعین برای من، شاید آن صندلیِ خالیِ کنار پنجره باشد. جایی برای کودکی که مانده بود، و حالا، سال‌ها بعد، منتظر است تا دوباره برگردد.

امیرحسین دهقانی

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.