الهه کرمی
شب بود، خسته و گرسنه به موکب رسیدیم. پیرمردی با چای داغ ازمون استقبال کرد. گفتم: «چرا نمیری استراحت؟» گفت: «سی ساله هر اربعین همینجام، تا آخرین زائر بیاد.» وقتی چای رو گرفتم، دلم لرزید. اون مرد چشمهای خسته ولی دلی روشن داشت. گفت: «من خادمم، نه صاحبخانه. صاحب اینجا حسینِ.» اون چای داغ برام شد یادگار خدمت بیریا، که هیچوقت سرد نمیشه.