تماس با ما
در صورت بروز هرگونه سوال یا مشکل میتوانید با ما در ارتباط باشید
همه را خبردار کرده بودم. انگار نه انگار که این چندمین بار بود. هر بار که میرفتم، گویی برای نخستین بار و گویی تازه مرا طلبیده بود. این بار هم، باز همان ندای آشنا در گوشم پیچید: «بیا…» و من، که امانم بریده بود از شوق زیارت، بیتابانه کولهبار بستم.
کولهام، همان پیرِ همراه، که بیش از من راهِ خاکیِ نجف و کربلا را دیده بود، بر دوشم سنگینی میکرد؛ نه از بارِ اندکِ وسایل، که از سنگینیِ انتظار. ما دو رهروِ کهنهکار بودیم، من و این کولهپشتیِ کارکشته. راه برایمان نه سختی داشت و نه غربت. هر قدمش را از بر داشتیم و هر ذره از خاکش را به جان خریده بودیم.
اما این سفر، بوی دیگری داشت. گلی تازه در گلدانِ همیشگیِ سفرمان شکفته بود. مادرم، آن وجودِ نازنین که همیشه در حصارِ دوری، حضورش را در سفرهای پیشین حس میکردم، این بار در کنارم ایستاده بود. نفس میکشید و میخندید. قرار بود با من، با ما – همسر و فرزند کوچکم – قدم در این راه مقدس بگذارد. جمعمان جمع شده بود. قلبِ کاروانِ کوچکِ ما، این بار برای مادر میتپید.
به سمت مرزِ شلمچه به راه افتادیم. هر چه نزدیکتر میشدیم، پاهایمان بیقرارتر میشدند و گویی مال خودمان نبودند و فرمان از جای دیگر میگرفتند. شوق، موتورِ محرکهای بود که همهی خستگیها را میسوزاند. آن لحظهی ابدی که مقابل گیت میایستی و منتظر میمانی تا مهرِ خروج بر گذرنامهات بنشیند، از شیرینترین لحظاتِ زندگی است. گویی نه تنها از مرزِ جغرافیا، که از تمام تعلقاتِ دنیوی رها میشوی. این رهایی، بیقراریِ وصفناپذیری است که به جان میخری و میخواهی که هرگز پایان نپذیرد.
و سرانجام، مهرِ سبزِ خروج بر صفحهی گذرنامهمان نشست. نفس راحتی کشیدیم. قدم به «هیچمان» گذاشته بودیم؛ آن سرزمینِ میانِ دو مرز. مأموران عراقی با چهرههایی گشاده، ما را به پیش میبردند. در میانِ انبوهِ زائران، که گویی دریایی از ارادت بودند، شناور بودیم. رنگها، زبانها و نژادهای مختلف، ولی همه در یک قافله، همهدف و همنوا.
حواسم به مثلثِ عشقِ زندگیام بود: مادر، همسر و فرزندم. در آن ازدحام، نگاههایمان پیوندی ناگسستنی داشت. انگار با نوری نامرئی به هم متصل بودیم.
تا اینکه به یک دوراهی رسیدیم. دقیقاً در آستانهی ورود به خاک عراق. دو راهیِ عجیبی بدون هیچ تابلوی راهنما. یکی به سوی ورود به عراق میرفت و دیگری، که بعداً فهمیدیم، مسیر بازگشت به ایران بود. در همین لحظهی سردرگم، ناگهان جرقّهای در وجودم زده شد. چشمانم به دنبالِ آن نگاهِ آشنا، آن قطبنمایِ آرامشبخش گشت. مادرم! کنارم نبود!
قلبم یکباره ایستاد. “مادر؟ مادر کجاست؟”
صدایش میزدیم. در میانِ موجِ خروشانِ جمعیت، خودمان را به این سو و آن سو میکشیدیم. هر چهرهی غریبهای، امیدی کاذب در دل ما میکاشت که به محضِ نزدیک شدن، به یأس میگرایید. ترس، وجودمان را میفشرد از گم شدنِ او.
ناگهان یکی از مأموران با دست، به سمتی اشاره کرد. ما که ذهنمان مغشوش بود، دنبالِ اشارهاش به پیش رفتیم. او ما را به سمت یکی از گیتهای کوچک هدایت کرد. بیهیچ توضیحی، گذرنامههایمان را گرفت و با مهری قرمز، بر آن کوبید.
وقتی گذرنامه را گرفتیم، دنیا روی سرمان خراب شد. به جای مهر ورود به عراق، مهرِ «ورود به ایران» بر صفحهی گذرنامهها خورده شده بود. ما که دقایقی قبل با آن همه شوق از مرز خارج شده بودیم، اکنون به طورِ رسمی دوباره در ایران بودیم! چگونه ممکن بود؟ ما مسافتی طولانی را در آن «هیچستان» پیموده بودیم. چگونه در یک چشم بر هم زدن، به نقطهی شروع بازگشته بودیم؟ انگار زمین زیر پایمان جمع شده بود و ما را به ابتدا پرتاب کرده بود. اصطلاحی عرفی در ذهنم جان گرفت: «طی الارض». اما این طی الارض نبود، این یک شکستِ مأیوس کننده بود.
غم، خشم و حیرت، وجودمان را فرا گرفته بود. مادر را گم کرده بودیم و خودمان نیز در دامی عجیب گرفتار آمده بودیم. در آن حالِ درماندگی، رو به سوی کربلا کردم و گفتم: «آقا، ما را رد مکن. ما که لیاقتت را نداریم، ولی آبرویمان را بخر. مادرم را به ما برگردان و راهمان را باز کن.»
در همان لحظهی دعا، نوای تلفن همراهم به صدا درآمد. سیمکارت عراقی که برای همین سفر گرفته بودیم، زنده شد. شمارهای ناشناس بود. با لرز گوشی را برداشتم.
صدایی ضعیف و مضطرب از پشت خط به گوش می رسید: “دخترم؟ من کجا و شما کجاید؟”
مادر بود! صدایش میلرزید. با هزار زحمت توانسته بود با ما تماس بگیرد. او هم سیمکارت عراقی داشت و در آن شلوغی، از ما جدا افتاده بود. با حرفهایش فهمیدیم که او هنوز در آنسوی مرز، در خاک عراق است. ما به ایران بازگردانده شده بودیم، ولی او مانده بود.
او را آرام کردیم و قرار گذاشتیم در نقطهای امن منتظر بماند.
اما مشکلِ بزرگتر همچنان پابرجا بود: گذرنامههای ما مهر ورود به ایران خورده بودند. چگونه میتوانستیم خارج شویم؟
ناامیدانه به سمت یکی از مأموران عراقی رفتیم و با اشاره و چند کلمهی شکستهبسته، مشکل را توضیح دادیم. نگرانی در چهرهمان موج میزد. آن مأمور، که گویی مهربانی را از آسمان به ارث برده بود، با دیدن حالِ آشفتهمان، سرش را تکان داد و ما را به اتاقی کوچک در کنار گیت هدایت کرد. داخل اتاق، چند مأمور دیگر نشسته بودند. مردِ مهربان، با آنها به عربی صحبت کرد و به گذرنامههای ما اشاره نمود.
من و پسرم هم در گوشهای ایستاده بودیم و دعا میکردیم. دعایی که از عمقِ جان برمیخاست و با اسمِ «حسین» گره خورده بود. ناگهان درِ اتاق باز شد و همسرم در حالی که با چشمانی درخشان و لبخندی که از گوشهی لبش تا انتهای شوق کشیده شده و در دستش گذرنامهها بود وارد شد و بدونِ یک کلام، آنها را به ما نشان داد. مهرِ قرمزِ «ورود به ایران» خط خورده بود و کنارش مهرِ جدید و درخشانِ «ورود به عراق» نشسته بود.
هیچ حرفی نزد. فقط نگاهمان کرد. در آن نگاه، همه چیز بود: حیرت، شگفتی و شکر. انگار معجزهای رخ داده بود. از اتاق خارج شدیم. دوباره در آن «هیچستان» بودیم، ولی این بار با گذرنامهای معتبر. به سرعت به سمت نقطهای که به مادر گفته بودیم دویدیم. او آنجا، کنار یک ستون، مانند کودکی گمشده ایستاده بود. وقتی چشمش به ما افتاد، اشک از چشمانش سرازیر شد. او را در آغوش گرفتیم. کاروانِ کوچکِ ما دوباره کامل شده بود.
قدم در خاک عشق گذاشتیم. هوای آنجا بوی دیگری داشت؛ بوی صبر و مشتاقی. به آرامی و با احترام، پا بر خاک گیرای آن سرزمین گذاشتیم و زیر لب گفتیم: «الحمدلله رب العالمین… آقا، تشکر.»
همهی اینها، از ما نبود. از لیاقتِ ما فراتر بود. ما تنها شاهدِ نمایشِ لطفی بودیم که از آستانِ کسی نازل میشد که هرگز ردّی در خانهاش نمیماند. زیارت اربعین، آن سال، نه تنها نسیبمان شد، که درسِ بزرگی به ما داد: وقتی عشق، رهبرِ کاروان شود، زمین و زمان، تسخیرِ فرمانش میشوند .
و این، طی الارضِ عشق بود.
الهام غوابشی
1360
اهواز
پویش سوغات اربعین با هدف به تصویر کشیدن راهپیمایی اربعین و نمایش اجتماع عظیم مسلمانان و خلق این رویداد جهانی در قالب های فیلم، عکاسی، کلیپ. شعر، دلنوشته و خاطره، خوشنویسی و نقاشی برگزار میگردد.
021-67641716
Culture@jdsharif.ac.ir
تهران، بلوار اکبری، کوچه شهید قاسمی، سازمان جهاددانشگاهی صنعتی شریف