اشک و کاسه
توی دفتر روزنامه کار می کردم و شوهرم دفتر مخابرات راه دوری داشت وهنوز توی خرم اباد، تلفن همراه نبود ،تقریبا سال ۸۲ رو میگم .
اون زمان هر روز از ۸صبح تا ساعت یک بعدازظهر توی دفتر روزنامه بودم . بعد تعطیلی کار ، میرفتم پسرم که چهار سالش بود رو از مهد می آوردم و بعد از ناهاری که می خوردم، برای مشتریام خیاطی می کردم و در کنارش یه مغازه آرایشگری هم داشتم ، حسن آقا شوهرم هم از صبح زود میرفت دفتر مخابراتی وتا ۱۰ شب خونه نمی اومد ، خدا رو شکر زندگی بخور و نمیری بود نه اینکه بگم واقعا خوب بودیم ، نه ، سختمون بود ولی همین قدر که دستمو به کسی دراز نبود خدا رو شکر می کردیم.
تا اینکه سر یه موضوعی دفتر مخابرات را جمع کردیم .دفتر مخابراتمون که جمع شد وچند ماهی که گذشت اوضاع مالیمون وخیمتر شد چرا که نمیتونستیم از نظر اقتصادی خودمون رو تامین کنیم ،قسط هامون می موند ، وخیلی از خرید وسایلمون و حتی خیلی از خوراکی ها و میوه ها رو حذف کردیم ، از طرفی یه بچه کوچک داشتیم که نارس به دنیا آمده بود واز نظر جثه بسیار ضعیف بود و نیاز داشت غذای خوب بخوره اما چاره چه بود، که با در آمد کم نمی تونستیم خورد و خوراک زیادی تهیه کنیم ، بیشتر زمان ها میوه که می خریدیم خودمون نمی خوردیم تا پسر بتونه ازشون بخوره و تنش قوت بگیره .
ماه ها گذشت و حسن آقا بیکار بود . به هر دری زد به هر جا رفت نتونست کاری پیدا کنه (البته توی آزمون آموزش و پرورش هم شرکت کرده بود ) خودش کلافه بود و از طرفی شرمنده که نمی تونست برای من و پسرم مهدی کاری انجام بده . حال و روزش رو می دیدم و خودم بیشتر از اون زجر می کشیدم..
محرم اون سال فرا رسید و خیمه ها برپا شد .توی خرم آباد روز سوم محرم دسته ها وهییت های عزاداری بیرون می اومدند و تا پاسی از شب مردم داخل خیابانها به عزاداری می پرداختند . دلم سوخته بود و از امام حسین می خواستم گره از مشکلم باز کنه .
روز عاشورا تنها امیدم امام حسین بود. توی خیابون انقلاب روبروی کوچه شش آرسته ، همیشه جایگاه مرکزی قرار می گرفت و تمام دسته های سینه زنی و زنجیر زنی قبل از رد شدن از اونجا ، متوقف و در جایگاه مراسمشون رو انجام می دادند .
تصمیم گرفتم که امسال حاجتم رو از امام حسین بگیرم .
صبح زود بلند شدم رفتم جایی روبروی جایگاه ، برای خودم پیدا کردم و نشستم روبروم عکس امام حسین که علی اصغر رو بغل گرفته بود و خون از دستاش چکیده می شد، شاید باورتون نشه ولی تمام مدتی که اونجا نشسته بودم، نمی دونم سه ساعت و یا چهار ساعت من چشم از اون عکس بر نداشتم و فقط با امام حسین درد دل می کردم .
” امام حسین تو ناجی درماندگانی ،امام شهدایی، سرور شهیدانی من ناامید رو ناامید نکن ، من مسکین اول خدا بعد شما رو دارم ، دستم رو خالی نزار ”
همه ی اینا رو توی دلم داشتم با امام حسین درد و دل می کردم و اشک می ریختم قسمش دادم به جان علی اصغرش به شیرخوارش یه راه نجاتی برای من پیدا کنه .
تا ظهر اونجا بودم ،نزدیکای اذان رفتم خونه بابام که شش آراسته بود ، وضو گرفتم و سجاده ای بر داشتم و آمدم نماز جماعت ظهر عاشورا رو توی خیابون انقلاب خوندیم . نماز که تموم شد به خواهرم گفتم تو برو خونه، من میرم پیش سکینه
. سکینه یکی از دوستان دوران دبیرستانم بود، چهار سال دبیرستان رو با هم خوندیم (البته بعد از گذشت چندین سال الانم هم دوستیمون ادامه داره )هر دوتا باباهامون همکار بودن و خونه اونا چهاراراسته بود ، خدا بیامرزه مادرش رو یه نذری برای سر کار رفتن بجه هاش داشت ، میگفت برای بچه ها نذر کردم و هر سری حاجت گرفتم ، تو هم بیا سر برنج دعا کن به امید اینکه این دعات برآورده بشه سال دیگه برنج رو ادا کنی .
وقتی رسیدم خونه سکینه ، مامانش هنوز در ،پاتیل برنج رو باز نکرده بود. گفت : بیا که امام حسین طلبیدت . هنوز در برنج باز نکردم رفتم و اونجا دعا کردم و گفتم : “امام حسین نذرمو ادا کن سال دیگه برنج رو ادا می کنم ”
در برنجو باز کردن نذری ها رو پخش کردن من بعد از پخش رفتم خونه بابا و بعدشم رفتم خونه خودم از این ماجرا بیست روزی گذشت .
. شب خواب دیدم یه نفر سفید پوش کرده سرشو ندیدم فقط بالا تنش بود اومد طرفم بعد از احوال پرسی بهم یه کاسه ای داد کاسه رو نگاه کردم دیدم برنج هست یه کاسه دیگه هم دستش بود ، دست دراز کردم کاسه رو بگیرم ، دیدم دستش رو عقب برد با اون دست آزادش به حالت حرکت نه نه تکونش داد و اشاره کرد به کاسه و کاسه رو کج کرد ،دیدم آش رشته بود . بهم اشاره کرد وبا زبان اشاره گفت نذرش کن . از خواب بلند شدم ندای درونیم گفت که حاجت روا شدی ، امام حسین حاجتت رو داده .
گذاشتم روز اربعین هم برنج و هم آش رشته رو پختم قبل از باز کردن در نذریها ،زیارت عاشورا خوندم و دوباره از امام استمداد خواستم که شوهرم کارش درست بشه .
. حسن آقا تمام مدارکش رو برای آزمون آموزش پرورش تحویل و قبل اربعین امتحان داده بود فقط منتظر جوابش بودیم . یه ماهی بعد از اربعین ، زنگ زدن که حسن آقا قبول شده ، و از فردا مدارکش رو بیاره برای تکمیل کردن پروندش. باورم نشد ،تو پوست خودم نمی گنجیدم ، فقط سجده شکربه جا آوردم و از امام حسین تشکر کردم گفتم : توی همون خواب که کاسه برنج رو بهم داد ،دونستم حاجت روا شدم .
خدا روشکر شوهرم رفت آموزش و پرورش و الان بیست سال از اون ماجرا می گذره و برنج شد پایه ثابت روضه هام .و این بود ماجرای اشک و کاسه ی زندگی من .
و حال هرچه دارم از حسین و اربعینش دارم.
لبیک یا حسین .
از راهی دور با قلبی نزدیک میخوانم : السّلام عَلیَ الحُسَین (ع) وعَلی علی ابن الحُسَین (ع) وعَلی اوْلادِ الحُسَین (ع) و عَلی اَصحابِ الحُسَین (ع) و عَلی اخیک الحُسین ابوالفضل العَباس (ع)
اقدس فیضی مدیر مسیئل پایگاه خبری دال گه از خرم آباد لرستان