اوست دوست
🔷🔷🔹
ذکرها میگفت زیر لب، سماور
بغضها سر رفت از لیوان لبپر
آتشی شد در دل دیگی شناور
سوخت از داغش فراوان عود و عنبر
وای بر من! در غمش کاری نکردم!
باز، شد فواره ی حوضی، زمینگیر
اشک از هر شیرِ آبی شد سرازیر
آینه، آوازها را کرد تکثیر
آسمان در چشم ها خون کرد تصویر
من از اشکم پرده برداری نکردم!
باد، کفش زائران را جفت میکرد
بید، میشد خیمهی طفلان یک مرد
ماه در پس کوچه ها، چون بود شبگرد،
نور را تا سقف هر خیمه می آورد
من چرا این جمع را یاری نکردم؟
مانده مشک و مرکبی از پا نشسته
در نگاهی خیس، یک صحرای خسته
ایلِ بی یار و یلی در هم شکسته..
من چرا در این عزای دسته دسته
با دلی همذات پنداری نکردم؟!
قصه سر می آمد و آسیمهسر، من!
در میان محتشمها، بیهنر، من!
باز، آن ابر سیاهِ در گذر، من،
بانگ میزد سایهای خاموش در من:
_رو به او کن!
_با چه رو؟!
آری! نکردم..
من زیارت نامه با باران نخواندم
بغض خود را گوشهی خانه، نشاندم
آهِ خود را پشت هر هیئت دواندم
خالی از الماس اشکی، باز ماندم
با دل سنگی که حجّاری نکردم!
او ولی آمد مرا آخر صدا کرد
لکنت شعر مرا ناگاه وا کرد
این غم کشدار را در خیمه جا کرد
هی شکستم هی مرا از نو بنا کرد
هرگز اینسان خوش، عزاداری نکردم…
#افسانه_سادات_حسینی_نیشابور
تا خیمه ی کوچک تو برپاست، هم فرصت سعی و هم صفا هست
پیوسته غبار کوچه ها هم شایسته ی این بُرو بیا هست!
با ویلچری که بین هیئت، از پای نمی نشست، دیدم
از خیمه ی کوچه نیز راهی، یکراست به سمت کربلا هست..
در عود و گلاب، عطر سیبی پیداست چه نکته ی عجیبی
خود را بکند گم، آن غریبی خسته، که به بویت آشنا هست
ای صاحب مجلسِ محرّم! شادیِ نهفته در پس غم!
زیر عَلَمَت برای من هم، با یک چمدان شعر جا هست؟
هرچند بدون شمع و روزن، پوسیده درون خویش، این من
چشم و دلم است باز روشن، تا بر تن خانه ام، سیاه است
هم گریه ی ما شده مرتب، چک چک چک، شیر آب امشب!
شد کاسه ی صبر او لبالب، حوضی که دوباره پابه ماه است!
تا در تن طبل و سنج، نا هست، این نوحه، نیایش و نوا هست
سنجاق به قلب های ما هست اندوه تو؛ روزگار تا هست..
#افسانه-سادات-حسینی
نیشابور بین نور ۴۱ و ۴۳ ساختمان راد طبقه ۳ واحد ۵