روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

احسان آبکار – 2025-08-16 08:35:22

باسمه تعالی

رفتم اربعین با دل پر از شوق… فکر می‌کردم فقط قراره برم حرم آقا رو ببینم و برگردم.
اما از همون قدم‌های اول، انگار یه صدایی تو دلم می‌گفت: «این جاده رو فقط با حسین نمی‌ری… زینب هم همراهته.»

هر جا خسته می‌شدم، هر وقت پاهایم سنگین می‌شد و زانوها می‌سوخت، با خودم می‌گفتم: «زینب نشست؟»
یادش می‌افتادم که چطور با پای زخم‌دار، زیر آفتاب و بی‌پناه، کاروان اسرا رو همراهی کرد.
من سایه‌ی موکب‌ها رو داشتم، بوی چای عراقی و دست‌های مهربون مردم… اما زینب چی داشت؟ داغ برادر، غل و زنجیر، نگاه‌های سنگین دشمن.
یه‌بار وسط راه، یه زن عراقی لیوان آب گذاشت تو دستم.
با لبخند و لهجه‌ی شیرینش گفت: «زینب فداک»
نمی‌دونی اون لحظه چی شد… اشکم بی‌اختیار ریخت. با خودم گفتم: «خدایا… اگه این همه محبت تو مسیر حسین هست، تو مسیر زینب چه دردی بوده که هیچ دستی نبود پاکش کنه.»
شب‌ها که زیر آسمون بی‌چراغ می‌خوابیدیم، ستاره‌ها رو که نگاه می‌کردم، انگار می‌شنیدم که باد اسمش رو زمزمه می‌کنه.
انگار خودش تو جاده بود، پا به پای ما، ولی با غربتی که هیچ‌کدوم‌مون طاقت آوردنش رو نداریم.
وقتی برگشتم، همه منتظر بودن کیسه‌ی سوغات رو باز کنم.
بله، تسبیح و خرما هم آورده بودم… اما راستش، سوغات اصلی تو ساک جا نمی‌شه.
سوغات من یه دل زینبیه… دلی که یاد گرفته وقتی راه سخت شد، وقتی زخم‌ها زیاد شد، عقب نکشه.
سوغات من اینه که فهمیدم شوق کربلا قشنگه، اما راه رو باید با صبر و غیرت زینب رفت.

احسان آبکار از جهاد دانشگاهی واحد همدان

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.