«دعوتنامهای بیمهر»
نه ویزا خواستم،
نه کفش پیادهروی…
من فقط دلم را فرستاده بودم.
گفتم شاید،
شاید اگر دل برسد،
خودم هم به برکت آن،
جایی گوشهی بینالحرمین دعوت شوم…
اما نه.
دعوتنامهام بیمهر ماند،
سهمم شد ایستادن پشتِ قابِ گوشی
و شمردن قدمهایی که
هرگز برنداشتهام.
با اینهمه،
من هنوز به «زائر بودن» ایمان دارم…
زائری که نه راه میشناسد،
نه مرز،
فقط مقصد را میشناسد:
حسین.
ابوالفضل کمانکش
خمین