روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

ابوالفضل فلاحیان – 2025-08-28 11:51:38

میدیدمش از دور و دلم برایش پر میکشید… خدایا! یعنی می شود لمسش کنم؟ بوسه ای بر او زنم، از نزدیک حسش کنم؟ میشود شبی، نصفه شبی کنارش باشم؟ یا دمی، لایق دیدارش باشم؟ میشود در راهی دیده بگشایم؟ که درآن راه، خاک و غبارش باشم؟

اما ماه خیلی بالاست؛ فرسنگ ها از او فاصله دارم، به راحتی که نیست هر کسی لایق وصال با ماه باشد! دفتری سفید میخواهد که از دور نورش مردمک ها را کوچک کند و دلی زلال چون چشمه ای پاک که گویا آیینه است. وقتی به خودم نگاه میکنم چشمه ای پراز آلودگی میبینم، این چشمه چگونه میتواند لایق وصل به حسین(ع) باشد؟ من حتی از رود نامرد فرات هم آلوده ترم و اینگونه مفت هم نمی ارزم.. ولی حسین(ع)، همان حسین(ع) آرزوهام، حرّ پسند است، نفسش آلودگی را میزداید، دمش کار مسیحا میکند؛ آری، روضة حسین(ع) مرا زنده کرد، مرا از باتلاقی که خودم برای خودم ساخته بودم کشید بیرون، حسین(ع) روح دمید بر آن جسم بی روحم، و این زمانی تکمیل تر شد که گفتن «آقا تو را طلبیده…» چی میگین؟ آقا؟ آن هم من؟ من و کربلا؟ مگر میشود؟ خوابم و یا بیدار؟ نکند نباشم هُشیار؟ منِ بد کردار، منِ بی لیاقت منِ خوار، هم قدم با ملائک و اولیا بشوم؟ در مسیر عشق، زائر کربلا بشوم؟

ولی حسین(ع) معجزه است؛ هیچ یک از کارهایش در زد و بند این دنیا نمی گنجد.. صدایت که بزند، مشکلی سر راهت نمی ماند، حتی اگر ته جیبت تار عنکبوت بسته باشد؛ نمی دانم چطور و یا چگونه، اما همه چیز به آسانی حل میشود؛ آسان تر از چیزی که فکرش را بکنی…

سفر عشق آغاز شد و من مثل یک عاشقی که در پی وصال یار باشد، به دنبال ماه باوقار باشد، به راه افتادم… از چشمان همه میشد که شوق دیدار با ارباب را دید، همه عاشق بودند و حسین(ع) معشوق، حسین(ع) تنها معشوقی بود که عاشقانش باهم دشمن نبودند، به هم حسادت نمی کردند و آرزوی مرگ همدیگر را نداشتند؛ اتفاقا برعکس! همه باهم خواهر و برادر بودند و به سمت مسیری واحد قدم بر میداشتند..

ثانیه ها کند بودند و حتی اتوبوس هم کند بود، راه نمی رفت، اما این سرعت کم همه را تشنه تر میکرد، دل ها را برای حضرت عشق شیفته تر میکرد، بوی عرش به گوش میرسید، نسیم خبر خوش میداد و میعادگاه بندگی به مشام آشنایان میرسید. من بودم و چشمی خسته که پلک ها انگار ساعت ها تاخته اند و پاهای خسته شان زانو خالی میکرد. دوست داشتم همکار پلک هایم باشم اما مگر میشود که دل چشم انتظار، به این راحتی ها وا بدهد؟ مگر چشم عاشق تا وصال یار را ندیده، زانو میزند و تسلیم میشود؟

کشور وطن را به مقصد عشق ترک کردم و وارد گرمایی شدم که تهش به بهشت متصل است.. مرز برایم مرزی بود بین دنیا و بهشت، بهشتی که شاید آفتابش شلاقی باشد برای زخم ها ولی مِهرش مرهمی ست برای دلها.. سفرعشق درک این معناست.

کسی که منتظر است زمان و مهمتر از آن کیلومترها با او سر جنگ دارند؛ نمی دانم شاید میخواهند با کندی شان چیزی بگویند، برایم مهم هم نیست که حرفشان چیست، غیر نوای حسین(ع)، هیچ نوایی مرهم نیست، جز کربلای حسین(ع) کسی به دلم محرم نیست، مرغ عشق در قصر هم لانه کند، هیچ جا برایش چون حرم نیست..

قدم ها خسته اند و پلک ها خسته تر؛ شب پردة روز را دریده و خورشید پستش را به ماه داده است، خیابان ها هلهله ای دارند و شور و شوقی که هر دل غمگینی را آرام می کند؛ نجف، شهری که عظمت از او میبارد؛ شهری که این افتخار را به خود داده تا خاکسار قدم مولایم امیرالمؤمنین(ع) باشد؛ چه سعادتی! خوشا به حالت که مستی از انگور ولایت ای نجف! خوشا برآن نماز شیرینت، خوشا برآن اقتدار دیرینت، خوشا به حالت که می جوشد زتو جام درایت ای نجف!

اسباب و لوازم دنیایی ام را گذاشتم در گوشه ای تا راحت تر از قید و بند این دنیا رها شوم؛ بازرسی را که رد میشوی تازه پنجره ای از بهشت روبه رویت باز میشود، ایوون طلا! جایی که دیگر روحت برای خودت نیست، پرواز کرده و رفته تا بوسه ای بر آن ایوان طلا بزند. در مظهر نماز، نماز خواندن چه زیباست! آری، همین جا نهایت دنیاست، اینجا خیر دو عقباست، اینجا کل دنیاست…

نمازی که در ایوون طلای امام علی(ع) خوانده شود به جلد کتاب نگاه نمی کنند، داخل کتاب را هم نمی بینند، حتی چیزهایی هم که در نماز میگویی برایشان مهم نیست، همین که تو ایوون طلای مولا(ع) هستی و به نماز قیام کردی، خودش تمام ماجراست… نوبت مست شدن است به شراب ولایت آقا امیرالمؤمنین علی(ع)، انگور ضریح، هر به ظاهر هشیار را مست و مدهوش خودش میگرداند.. زیر قبه مولا که هستی، احساس غم نداری، عظمت و شکوه میبارد، انقدر راحتی که مثلا در خانه پدرت هستی… شکوه، عشق، قدرت، در نوای «حیدر حیدر» تجلی میکند.. چشمانی که این عظمت را ببیند و این شکوه را بشنود، علی(ع) را بهتر درک میکند.. آن شبی که روی زمین خشک خانة پدرم به خواب رفتم را به هزار بستر دیبا ندهم؛ آنقدر راحت بود که گویا در شکم مادرم خوابیده ام؛ چشم باز میکردی ایوون طلای حضرت، چشم میبستی نوای «حیدر حیدر»؛ مگر شیرین تر از این هم داریم؟ «لافتی الا علی لاسیف الا ذلفقار» … اذان عشق در حیاط عشق به وقت نماز عشق، به وقتی که آن همه عظمت، آن همه نور، در شب 21 رمضان کریم خاموش شد و باید گفت که خاک بر سر دنیای بی تو یا علی(ع)، اشک در چشمانم حلقه میزند وقتی که موذن می گوید:«اشهد ان علیا ولی الله» ندانستند معنی و مفهوم این جمله را؛ و این شد که بر زمین خورد واژة برخواستن.. الا یا اهل عالم شهید افتاد جملة برداشتن…

یک شب مهمان پدر همه مؤمنان بودم و چه شبی! شبی که مقدمه ای بود بر مسیر رسیدن به پسرش حسین(ع) و قمرش عباس(ع)؛ پدر در مهمان نوازی سنگ تمام گذاشت و وقتش رسید که خانة پدری را به مقصد وصال ترک کنم.. آقایم و مولایم! همیشه آنطور که پدر به فرزندش نگاه میکند به من نگاه کن، آنطور که پدر مواظب بچه هایش است، مواظبم باش و دعایم کن که در این گرداب بلا نیوفتم و غرق در اقیانوس گناه نشوم؛ میدانم که تو حتی بیشتر از پدرم مواظبم هستی و بیشتر از او مرا دوست داری.. خداحافظ پدر و خداحافظ خانة پدری…

1452 تا عمود… در نگاه اول و شاید نگاه های دوم و سوم زیاد باشد، همانگونه است، مسیری زیاد زیر گرمای عراق.. اما این گرما فرق دارد، نمی سوزاند بلکه نوازش میکند، میخواهد گناهان زائران ارباب را به وسیلة عرق تن روی زمین بریزد، حتی آفتاب هم میخواهد نقشی در خدمت به زائران اباعبدالله(ع) ایفا کند..

عمود به عمود، قدم به قدم درحال حرکتیم، برعکس قبل که زمان با ما سر جنگ داشت و جاده به ما اخم میکرد، الان همه مثل یک پرنده ای هستند که سالها در قفس بودند و الان فرصت پرواز دارند؛ پرواز میکنند آنهم چه پروازی!! مگر خستگی را می فهمند؟ شن های جاده و ریگ های زمین دست به دست هم دادند تا تو روی آن سوار شوی و مثل سلیمان روی قالیچه پرواز کنی… عمود 102، عمود 256، عمود 313، صبر کن، چه عدد آشنایی! اینکه نهایت آرزوهایم است، حالا جزو این هم نشدم، میشود که لیاقت این را داشته باشم تا جزوی از هزاران نفر حضرت باشم؟ هر قدم نذر ظهور منجی کرده ایم، و وقتی ضریح ارباب را دیدم از او یه لیاقت میخواهم تا عضوی از یاران مولایم امام زمانم(عج) باشم.. تا عمود 417 بیشتر نمی کشیدیم و گفتم باید پایم توان داشته باشد که در سماوات عشق- در بین الحرمین- قدم بزند.. خیلی از پاها تاول زدند و پینه بستند، سخت اذیت کننده بود اما عاشقان برای وصال معشوق حاضر بودند هر سختی را به جان بخرند؛ به گفتة حافظ:«در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم^^^ سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور» ما حاجیان کعبة عشق بودیم، کعبه ای که مظهر اسلام و تشیع است؛ چراکه از سرتاسر عالم از مرد تا زن، پیر و جوان، کودک و شیرخوار و خلاصه هرکس که پایی برای رفتن و دلی برای پرواز داشت در این مسیر احرام بسته بود؛ زیارت کعبه ای به اسم حسین(ع) که کعبه هم در عزای او سیه پوش شده است. حال آن کس که پایش زخم بود و یا ازشدت گرما و خستگی نای رفتن نداشت باز می رفت، میگفت به هر قیمتی شده و به هر سختی، من باید کربلا را ببینم..

پاهای پینه بسته، رقیه(س) را به یادم می انداخت، خانمی که هنوز هم معتقدم او خودش با دستان کوچکش جواز اربعین مرا امضا کرده و پای امضای دعوت نامه، خودش است؛ می گفتم:«گر دخترکی پیش پدر ناز کند…. گرة کرببلای همه را باز کند» حقیقتا هم گره فقط به دستان کوچک او باز میشد و او باب الحوائج است.. خانم جان!! میدانم که خودت از قافلة اربعین جاماندی، ازت ممنونم که نگذاشتی من هم جا بمانم و من کل مسیر به یاد رقیه خاتون(س) بودم و قدم هایم به نیابت از زهرای سه ساله بود…

عمود ها نصف شدند ولی شوق من برای دیدار دوبرابر شده بود. هرکسی را میدیدی میخواست به نحوی به زائران ارباب خدمت کند، همه باهم خواهر برادر شده بودند، بچه هایی که پا به پای بزرگتر ها دوست داشتند به زائران خدمت کنند، هر کسی را میدیدی جلویت را میگرفت و به موکبش دعوتت میکرد یکی چای میداد یکی غذا میداد یکی چرخ تعمیر میکرد یکی لباس پاره شدة زائران را میدوخت و یکی هم آب میداد.. کار بزرگی ست، در جایی که آب با ارزش تر از هرچیزی است و حسینمان را تشنه شهید کردند، آب دادن کار خیلی بزرگی است؛ اینجا هر چقدر آب بنوشیم سیراب نمیشویم، انگار هنوز هم جای نوشیدن دارد..

این اتفاقات در هیچ کجای جهان دیده نمی شود، جایی را سراغ ندارم که مردمانش با تمام جان و مالشان آمادة خدمت به کسانی باشند که هرگز آنها را ندیده اند اما آنها رو میشناسند، میدانند که آنها عاشقانِ معشوقشان هستند و امام حسین(ع) کسی است که همة ماها را به هم وصل کرده است.. فریاد« هله بالزوار.. هله بیهم» از هر طرف به گوش میرسد و نوید بخش خستگان راه می باشد.

عمود 1000 که میرسی دیگر همه خسته اند، حتی بعضی ها دیگر ادامه نمی دهند و صبرشان لبریز میشود و پی اسباب دنیوی هستن تا طی العرض دروغین کنند؛ اما طی العرض راستین هنوز در این مسیر است و اگر عشق 1452 تکه باشد، هنوز 452 تکه اش باقی مانده، روا نیست پازل عشق را نیمه تمام گذاشته و صبر را بشکنیم و درس بزرگی که باید یاد بگیریم را به راحتی ازدست بدهیم..

احساس میکنم پاهایم دیگر مال خودم نیست و به اختیار خودم نمی رود، عمود 1400 است و اوج خستگی، شب هم از نصفه گذشته و همه خسته اند، خواستم آن 52 عمود را هم بروم ولی نای ایستادن هم نداشتم، بوی حرم هر لحظه به مشام میرسید و من زائران را میدیدم که مثل برق و باد میرفتن، اما من به سختی خود را می کشیدم.. نسیمی صورت خاکی ام را نوازش میکرد، انگار لالایی بود که مرا به شوق دیدار یار به خواب میبرد… چشم که باز کردم دیگر دنیا را ندیدم، من بهشت را می دیدم، شیرین ترین قسمت سرنوشت را می دیدم، درست روبه روی ماه، خودِ خودِ ماه نیکوسرشت را می دیدم، میتوانستم قشنگ لمسش کنم، حسش کنم، در عمرم اینقدر به ماه نزدیک نبودم..تنها قمر روی زمین! ابوالفضل العباس(ع)! بالاخره منم لایق وصلت شدم، شد آن روزی که گونه ام تر شود به اشک شوق وصالت، به خیالت شب و روز به شهادت سوگند، شد آن روزی که لایق به وصالت باشم، ارزش به عبور از لطف و خیالت باشم و خدایا شکر، که شد آنچه که باید می شد!…

حال وارد بین الحرمین می شوم، هیچ چیز نه میشنوم و نه درک میکنم، فقط حرم فقط حرم و اشکی که ناخودآگاه از یک چشم بخاطر شوق دیدار یار و از یک چشم دیگر هم بخاطر مصیبت وارده به ارباب، چونان سیل، سرازیر می شود و خدایا این چه وقت گریه است؟ حرم زیبای آقام با اشک گرمم، مگر در یک چشم میگنجد؟ تا پاکشان میکنم دوباره می آیند و مانع دیدنم میشوند… خدایا!! به یک سو ارباب بی کفنم که فدایش همه جان و تنم، سوی دیگر سقا تنها ماه رؤیت شده در وطنم… در شوق این دیدار خداجان در حَزَنم.. بنمای راه تا جان هست در بدنم… به کدام سوی روم؟ به کدامین جنت؟ هر جا که روم حقا که من بی مُهَنم…

از باب الشهداء که وارد میشوی بادی خنک صورتت را نوازش میکند و به تو خوش آمد می گوید، حالا وقتش است، پایان آن همه سختی و آن همه تاریکی.. صبح شد و نور را دیدم، امشب به حضور یار در سرزمین کربلا رسیدم، از باغ عشق گلی چیدم، گلی که بوی بهشت میداد؛ شیب گودال و هزاران دردی که درمانش حسین(ع) است؛ دیدار یار، بهترین لحظة عمرم و سلامی از ته دل، دلی که سوخته و مچاله شده، و درمانش فقط دست توست حسین جان… و اینجا نهایت آرزو هایم، میعادگاه ما، قبله گاه کعبه و جایی که سرنوشتم دوباره نوشته خواهد شد..خدایا لطفت را سپاس، باشد که باشم حق شناس..

کربلا تنها آرزویی بود که بعد برآورده شدنش دوباره آرزویش کردم، کربلا عشق بود، یک عشق واقعی.. همیشه فکر میکردم من عاشقم و حسین(ع) معشوق، اما قضیه برعکس است، این حسین است که عاشق من است، او مرا از بین همة تاریکی ها بیرون کشید و از فاصلة 1400 کیلومتری مرا دعوت کرد تا به دیدارش بروم.. دیگر هیچ وقت در دنیا نمی گویم که هیچ کس عاشق من نیست و هیچ کس مرا دوست ندارد؛ نه! من حسینی دارم که میدانم بهتر از همه عاشقی را بلد است و بیشتر از همه او دوستم دارد. کاش من هم بتوانم او را دوست داشته باشم و خودم را به سان او کنم.. حسین جانم، اگر خدایی نکرده من هم دستت را رها کردم تو دستم را رها نکن، بدون تو، خیلی بی کس و غریبم…

گر بگویی عشق

بگویم عشق

فقط عشق حسین(ع) است

و دگر عشق

هیچ نباشد عشق

واگر عاشق دمی از عشق گوید

که معشوقی نظر دارد بر این عشق

که شاهان لیلی و مجنون خوانند

و یا شیرین و فرهادی بیارند

بگویم عشق

فقط عشق حسین(ع) است

و دگر عشق

هیچ نباشد عشق

 

ابوالفضل فلاحیان

دانشجوی پرستاری ترم سه

کاروان اربعین دانشگاهیان 1404

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.