سلام علیکم این اثر خاطرات یک کودک از سفر اربعین و حرکت کودکانه در مسیر تعالی و اتصال به ولی الله العظم سلام الله علیهم اجمعین است.
خاطرات خوش سفر سامرا
****
در کلاس درس باز
صحبت امروز از تو بود
دوستم در وصف تو
داشت شعری می سرود
سعی کردم مثل او
من هم اقدامی کنم
خواستم متنی از او
گفت پیدا می کنم
منتظر بودم مگر
دوستم کاری کند
از معلم خواستم
تا مرا یاری کند
لیک گفت آموزگار
آنچه می دانی از او
مثل دیگر دوستان
ساده در وصفش بگو
یادم آمد با پدر
رفته بودم اربعین
از نجف تا کربلا
در هوایی دلنشین
خوش تر از آن چند روز
نیست در خاطر مرا
از حضورش خواستم
تا کند زائر مرا
روبسوی کربلا
دست در دست پدر
نذر روی ماه او
کرده بودم پا و سر
در کنار هر عمود
بود یک موکب به پا
بود نذر زائران
جان موکب دارها
ساده بود و با صفا
سفرههای همدلی
هست اعجاز حسین
ماجرای همدلی
هر نفس می گشت پر
موکب از پیر و جوان
نیست آن حالات را
وصفِ حال و ترجمان
گونه های خیس اشک
شوق لبخند حسین
ای تمام هستی ام
نذر فرزند حسین
او عموعباس را
دوست دارد بیشمار
از صدای روضه اش
عرش گشته بی قرار
پیش دست راست اش
خواندم انشای فرج
گریه کردم مثل مشک
بهر امضای فرج
کربلا انگار بود
همچو آغوش پدر
هرچه می آمد در آن
باز میشد بیشتر
سمت شهر کاظمین
رفتم از کرب بلا
بهر امضای فرج
کردم آنجا هم دعا
چون بهشت کاظمین
در زمین جایی نبود
بر امام کاظم و
بر جوادش صد درود
بوی مشهد می وزید
از هوای کاظمین
کاش من هم می شدم
خاک پای کاظمین
صبح روز بعد باز
چون زیارت شد تمام
گشت مقصد سامرا
رو بسوی سه امام
هادی یعنی رهنما
نام زیبایش علی
گشته از حُسن حَسن
حُسن یوسف ممتلی
مرقدی با یک ضریح
چهار گوشه نور بود
دو امام ما در آن
مدفن مهجور بود
سوی دیگر آن حرم
یک زیارتگاه داشت
نام آن سرداب بود
غربتی جانکاه داشت
غیبت اینجا شد شروع
ماتم و اندوه نیز
طاق گشته طاقتِ
صخرههای کوه نیز
گفت راوی حضرتش
می کند روزی قیام
راوی اما بغض کرد
ماند حرفش ناتمام
بود سرداب از دعا
مثل کندویی شلوغ
بس ارادتمند داشت
بود هر سویی شلوغ
از پدر پرسیدم و
او برایم شرح داد
خاطرم امد پدر
گفته از حضرت زیاد
یازده نور خدا
با ستم خاموش شد
ضجه می زد یک جوان
ناگهان بی هوش شد
یازده؟ آری پدر
یازده ماء مَعین
در مسیر بندگی
شد شهید راه دین
مانده از آن قوم باز
یک نفر در انتظار
می رسد روزی ولی
در کف او ذوالفقار
از عدالت می شود
عاقبت پر آسمان
پاک می گردد زمین
از وجود ظالمان
نور مهدی می کند
شام تارَت را سحر
آشنا باید شوی
با امام خود پسر
تیرگی هم می شود
ریشه کن روز ظهور
می کنیم از نیل جهل
با عصای او عبور
دشمن ظلم و ستم
هست مصباح الهدی
نیست آگاه از ظهور
(جان من) غیر خدا
می شود او پادشاه
نور حاکم می شود
جمع می گردد ستم
فصل قائم میشود
هست نام بیشمار
حضرتش را زین دلیل
جلوه ای از روی اوست
نامهای بی بدیل
آخرین نور خدا
هست آری منتظَر
خویش را آماده کن
هدیه ای پيشش ببر
ناله یابن الحسن
کرده پر سرداب را
می زند عالم صدا
حضرت ارباب را
منتظِر هستیم ما
گفت با گریه پدر
گشته طولانی فراغ
کی رسد غیبت به سر؟
یک نفر با گریه گفت
العجل یابن الحسن
شد فدای مقدم ات
جمله فرزندان من
بود پیش روی او
عکس سه سرباز دین
گفت تقدیم شما
چهارمین و پنجمین
کن به رعنا قامت ات
رخت زیبای فرج
تا که قربانی کنم
خویش در پای فرج
بر لبم تا سبز شد
غنچه نام امام
چشم هایم هم نمود
آل یس را تمام
پس معلم زد صدا
نام زیبای مرا
گفت: صالح! دوستم
در زمینی یا هوا؟
کرده بودم از کلاس
در خیال تو سفر
مینویسم قصه ی
آن سفر را با پدر…
غلامرضا سرابی
**************