لیلا سادات موسوی – همسفر نابینا
در مسیر، کنار زنی راه میرفتم که عصا در دست داشت و نمیدید. هر چند قدم، میپرسید: «الان نشونهای از بینالحرمین پیدا شده؟» وقتی رسیدیم، صدای گریهاش بلند شد. گفت: «من نمیبینم گنبد رو، اما دلم میفهمه اینجاست.» اون لحظه از خودم خجالت کشیدم که چقدر دنبال نشونههای ظاهریام. اون زن نابینا با دلش میدید، من با چشمهام ولی بینور. فهمیدم گاهی ایمان واقعی همون دیدنِ بیچشمه.