روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

فاطمه نوری احمدآبادی – 2025-09-20 15:31:08

خاطره
مسیر نور: گامی در طُوَیریج
نسیم خنکی که از سمت نجف می‌وزید، بوی خاک نم‌خورده و عطر دلنشین نذری‌هایی که در طول مسیر پخش می‌شد، مشام جان را نوازش می‌داد. جاده، پهناور و بی‌پایان، زیر پای زائرانی که همچون موجی عظیم و پیوسته، به سوی کربلا روان بودند، جلوه‌ای دیگر داشت. هر قدم، گویی آیتی از عشق بود و هر نفس، زمزمه‌ای از ارادت به پیشگاه اباعبدالله الحسین (ع).
در میان این خیل عظیم جمعیت، پیرمردی بود با قامتی که سال‌ها استقامت، آن را خمیده بود، اما عصایی در دست و کوله‌باری سبک بر دوش، با گام‌هایی استوار و آرام، مسیر را طی می‌کرد. لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود، گویی تمام خستگی‌های جهان را از وجودش دور می‌کرد. در کنارش، جوانی پرشور و پر از هیجان، که اولین سفر معنوی‌اش را تجربه می‌کرد، گاهی مکث می‌کرد، به جمعیت خیره می‌شد و اشک در چشمانش حلقه می‌زد. عظمت این پیاده‌روی، این همبستگی در عشق، قلبش را چنان سرشار از احساسات کرده بود که کلمات از وصفش قاصر بودند.
هر چه به طُوَیریج نزدیک‌تر می‌شدند، شور و غوغای جمعیت بیشتر می‌شد. صدای “یا حسین” و “لبیک یا حسین” گویی از زمین و آسمان شنیده می‌شد. حال و هوای این منطقه، که با رسم و رسوم خاص خود در روز اربعین شناخته می‌شود، رنگ و بوی عاشقانه‌تری به خود گرفته بود. مردم با روی گشاده و قلبی مالامال از مهر، در موکب‌های کوچک و بزرگ، از زائران پذیرایی می‌کردند. در یکی از این موکب‌ها، زنی سالخورده با دستانی که لرزش زمان بر آن‌ها سایه افکنده بود، چای داغ را در استکان‌های کمرشکن برای زائران می‌ریخت و با لبخندی که از عمق جان برمی‌خاست، می‌گفت: “بفرمایید، نوش جان! شما مهمان ارباب هستید.” این مهربانی و سخاوت، خستگی را از تن زائران می‌زدود.
اندکی دورتر، کودکی با چشمانی گشاده و پر از کنجکاوی، به پرچم‌های عزاداری که با هر وزش باد، شکوه و عظمت این سفر را فریاد می‌زدند، خیره شده بود. شاید در آن سن و سال، هنوز تصویر کاملی از معنای این پیاده‌روی در ذهن کوچکش شکل نگرفته بود، اما حضور در این اقیانوس انسانی، احساسی عمیق از تعلق و وحدت را در وجودش می‌کاشت؛ حسی که قطعاً در آینده، ریشه‌های آن را درک خواهد کرد.
با فرارسیدن غروب، آسمان رنگ خون به خود گرفت و خورشید، که گویی از این همه عشق و فداکاری شرمگین شده بود، آرام آرام پشت کوه‌های نیلگون پنهان شد. اما تاریکی شب، نتوانست نور این مسیر را کم کند. نور چراغ‌های موکب‌ها، فانوس‌ها و حتی نور چراغ قوه‌هایی که زائران در دست داشتند، جاده را روشن‌تر و دل‌انگیزتر از همیشه کرده بود. مسیر، همچنان ادامه داشت، نه فقط یک پیاده‌روی فیزیکی، بلکه سفری روحانی به درون، سفری به اوج بندگی و عشق بی‌کران. هر قدم، گامی بود به سوی کمال و هر نفس، پژواکی از این فریاد جاودانه: “لبیک یا حسین”.

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.