دلنوشته 2
“بَزمِ جنون ”
امروز، روز سوم است. از لحظهای که پا در این مسیر گذاشتهام، سه بیست و چهار ساعت میگذرد. در تمامِ این بیست و چهار ساعتهایی که بر من گذشت، من در خیالم سوار بر ابر بودم. تکه ابری نرم و پنبهای که مَرْکَب من تا رسیدن به سَرمنزلِ مقصود است. در این سه روز به جای آن که قلبم سَرِ جایِ همیشگیاش از خون پُر و خالی شود، در کُنجی از رگ هایِ شقیقهام نبض میزد و حس خوبِ وصفناپذیری را به سلول به سلولِ تنم تزریق میکرد. حسی که با جاری شدنش، در رگ هایم ریشه میدوانْد. حسِ خوبِ رسیدن به معشوق. از یک جایی به بعد هوش و حواسم را در مسیر جا گذاشتم. عقلم را دستِ دل دادم و با دست سَردَم ، آن یکی دستِ گرم و خالیِ دلم را گرفتم تا گم نشوم در این عشقآباد، در این دارالمجانینِ عُشاق الحسین(ع). هر که اینجاست، هر که در این مسیر گام برمیدارد، به نوعی مجنون است. مجنون و گرفتار این خاندان. خاندانی که خوانِ بابرکتشان از صبحِ اَزَل تا شامِ ابد گسترده است. یک عشق و محبت ساده، یک حُبِ کسی را به دل داشتنِ سَرسَری که آدم را اینگونه ویران نمیسازد که دست از رفاه و آسایشِ خانه و کاشانه بردارد. اهل و عیال را با کولهای بر پُشت، یَراق و راهیِ طریقِ پر قِصه و غُصه کَرْب و بَلا کند. یک عشق ساده با آدم اینگونه تا نمیکند. این عشقی که در وجودمان ریشه دوانْده، کارش به جنون رسیده است. جنونی که زیر گوشمان نجوا میکند: بیخیالِ گرمایِ طاقتفرسایِ هوا، بیخیالِ تشنگیِ نَفَسبُر و حُلقومهایِ خشکِ محتاجِ یک قطره آب، بیخیالِ زمینهای داغ و سنگلاخِ مستعدِ تاول هایِ دردناک. بیخیال همه اینها، چشم سَرَت را ببند و چشم دلت را باز کن تا زینبگونه پِی ببری که “ما رأیتُ الا جمیلاً” یعنی چه. اگر هنوز هم کسی هست که هوای این خیمه، هر دَمَش را پُر میکند اما نمیداند “بِاَبی اَنتَ و اُمّی” یعنی چه. بیاید در صحرای پوشیده از زوارِ سیاهپوشِ عزایِ حسین(ع)، همپا و همراه روندگانِ طریق الی الحبیب شود. در این هوا با هَمرَهان دَم بگیرد: صلی الله علیک یا اباعبدالله حسین(ع) و سِیلِ صلوات راه بیندازد تا با پوست، گوشت و استخوانش درک کند با پدر، مادر، همسر و فرزند شیرخواره به هوایِ زیارتِ ششگوشه با پای پیاده، بیابان داغ و سوزان را حَروَله کردن یعنی چه. تا درک کند رعنا جوانی را که با دستان عرق کرده، پا هایی که از درد، ذوق ذوق میکند و نفسی که از شدتِ گرمایِ هوا به سختی در میآید با اشتیاقِ فراوانی که در رگ هایش میجوشد، صندلیِ چرخدارِ پدر پیر و نابینایش را هُل میدهد. صحنههایی در اینجا،در این سرزمینِ پر رمز و راز به چشم میآید که در هیچ کجای دیگر امکان دیدنشان وجود ندارد. اگرچه مردم این دیار، روزی پشتِ حسین بن علی(ع) را خالی کردند، او را در صحرای کربلا تنها گذاشتند و سنگر نشینِ جبهه دشمن شدند اما اکنون برای پاک کردنِ ردِ تلخِ زهرِ گذشته از هیچ تلاشی دریغ نمیکنند. به هوای موکب و مَشایه، همه دار و نَدارشان را در طبق اخلاص گذاشته و در کمالِ خضوع و خشوع به زائران حسین(ع) پیشکش میکنند. تشنگی به گلویمان چنگ میاندازد، برق آفتاب، چشم را میزند. خورشید، بنا را بر ناسازگاری گذاشته، آنقدر پرتوهایش تیز و بُران است که گویی میخواهد فرق سر را چاک دهد. تنفسِ این حجم از هوای داغ، نفس را به شماره میاندازد اما با وجود همه اینها، ما دست از طریق الحسین(ع) برنمیداریم چرا که چه افتخاری بالاتر از این که نام ما در بین زائران اباعبدالله الحسین(ع) نوشته شود. دیگر شمار عمود ها از دستم در رفته. آخر مگر اهمیت دارد که در منزلِ چَنْدُم ایستادهام؟ مهم این است که به سویش به طَرْفِ کویش، طیِ طریق میکنم. این همان چیزی است که بر کاشی به کاشی ذهنم نقش بسته: من در طریق حسینم. ان شاء الله.
یاسمن باعثی