تماس با ما
در صورت بروز هرگونه سوال یا مشکل میتوانید با ما در ارتباط باشید
قرار بود اتوبوس دو محله بالاتر بیاید و همه را سوار کند. یک روز مانده به زمان سفر با من تماس گرفتند و گفتند باید به ترمینال تبریز برویم و سوار اتوبوس شویم. در حال بررسی وسایل سفر و از همه مهمتر مدارک خود بودم. هر چند ساعت یک بار به احسان زنگ میزدم که وسایل خود را وارسی کند. به نظر همه چیز عالی میآمد. قرار بود ظهر ساعت 3 در ترمینال باشیم؛ ساعت یک ظهر بود که چند نفر از خویشاوندان به خانه ما آمدند و از ما خداحافظی کردند. در ایران رسم بر این است که مسافر را قبل از رفتن به سفر بدرقه میکنند. در سفرهایی که صبغه دینی دارد، بدرقه-کنندگان از مسافر میخواهند که برای آنها دعا کند و آرزوهای آنان را از خداوند و افراد مقدس بخواهد. معمولاً میهمان با خود شیرینی یا هدیه نیز میآورد. دوست مادرم نیز برای ما شیرینی و نوقا آورد.
ساعت 3 ظهر در ترمینال بودیم. جمعیت نسبتاً زیادی آن جا بود. از لباسها و وسایل معلوم بود که بیشترشان برای رفتن به سفر اربعین آمدهاند. قرار بود با اتوبوس به مرز مهران برویم و از آن جا کشور را ترک کنیم. صدای صلوات های متعددی از سوی گروهها و کاروانهای مختلفی به گوش میرسید که اگر کسی چشمان خود را میبست فکر میکرد درون مسجد است. مسئول کاروان را دیدیم. زهرا خانم با همسرش؛ زوجی که به نظرم چهره آرامی داشتند. دنبال مسافران کاروان میگشتند تا ببینند همه آمدهاند یا نه. مسئولیت کاروانی را پذیرفتن سخت است. باید دنبال این و آن باشی و هر لحظه به سؤالات اعضا پاسخ بدهی. هر اتفاقی هم که بیفتد، بقیه تو را مقصر خواهند دانست. درباره تعداد مسافران و تاریخ حرکت از زهرا خانم سؤال کردیم. کلاً 32 نفر بودیم. کاروان مسئولیت مسافران را از تبریز تا مرز موقع رفت و از مرز تا تبریز موقع برگشت برعهده داشت. در عراق هر کسی آزاد بود هر جا که خواست برود و هر جا که خواست بماند اما موقع برگشت به ایران همه باید در تاریخ مشخصی در مرز مهران حضور مییافتند. مادرم نیز همراه من مسافر اتوبوس بود. قرار نبود بیاید اما او نیز خواست تا اولین سفرش را به عراق تجربه کند. اگر چه در عراق به دلیل پیاده رویهایم و جدا بودن موکبهای مردانه و زنانه او را خیلی کم و فقط در شهرها میدیدم. زمانهایی باهم مواجه میشدیم و به هم کمک میکردیم.
32 نفر مسافر و بیش از صد نفر بدرقهکننده فقط اطراف اتوبوس ما بودند! جمعیت زیادی اطراف دیگر اتوبوسها جمع شده بود. سه نفر ازفامیلهای من هم آمده بودند. چند عکس در ترمینال از هم گرفتیم و آماده رفتن شدیم. احسان کوله پشتی بزرگ و سنگینی آورده بود. تا آخر سفر هم نفهمیدم که چرا کولهاش این قدر بزرگ و سنگین است. کوله من جمع و جورتر بود. اکثر کولهها سیاه رنگ بودند. لباسها هم همینطور. من لباس زرد رنگی را برای راه انتخاب کرده بودم. از همان ابتدا نشانهای برای کاروان شدم. کسی نمیتوانست در میان انبوه مسافران ترمینال که لباس سیاه دارند مرا گم کند. بعدها در سفر فهمیدم اگر افراد به صورت گروهی سفر میکنند، بهتر است یکی لباس روشنی بپوشد که بقیه گم نشوند. هر جا همدیگر را گم کردند بتوانند از طریق همان لباس روشن همدیگر را پیدا کنند. همه ترمینال پر بود از صدای خندههای بلند و گریههای آرام. گریه مادرانی که فرزندشان به سفری مذهبی مانند اربعین میرود و خندههای قهقهه گونه مردان از شنیدن خاطرات سفرهای قبلی دیگران. اعلام شد که اتوبوس در سکوی 23 ایستاده است. دختر یکی از پیرزنها مرا به کناری کشید و از من خواهش کرد مراقب مادرش باشم. گه گاهی حالش را بپرسم و نگذارم دلتنگ شود. برای اولین بار بود که مادرش تنها به سفر اربعین میرفت. آنچه بیش از همه از زبان بدرقهکنندگان میشنیدم این بود: «خوشا به حال شما که امام حسین دعوتتان کرده است».
در ایران اعتقاد بر این است که وقتی کسی به سفر مذهبی میرود، پیامبر یا یکی از امامان او را به زیارت خودش دعوت کرده است. به این دلیل زائران را در ایران گرامی میدارند. دهها سال پیش که به دلیل کم بودن امکانات و محدودیتهای تکنولوژیکی، سیاسی، نظامی و اقتصادی، افراد کمتری نسبت به امروز به مسافرتهای زیارتی میرفتند بین مردم ارج و قرب بسیار بیشتری نسبت به زائران الان داشتند، اما در هر حال امروز نیز زیارتکنندگان اماکن مقدس در بین مردم عزیزند؛ به ویژه زیارتکنندگان حرم امام حسین (ع). هم مسافران و هم بدرقهکنندگان به همدیگر یادآوری میکنند که سفر سختی را پیش رو دارند و باید مراقب خود و دیگران باشند. سپس ارزش معنوی سفر را به همدیگر گوشزد میکنند و با لبخندی همه سختی سفر را به جان میخرند.
جلوی اتوبوس همه دارند عکس میگیرند. همدیگر را بغل میکنند و وسایلشان را برای آخرین بار وارسی میکنند که چیزی را جا نگذاشته باشند. سوار اتوبوس میشویم. سه صندلی آخر به ما رسیده است. وقتی سوار اتوبوس شدم با دیدن بقیه فهمیدم که جوانترین مسافران ما هستیم. نمیدانستم پیرزنها و پیرمردها چگونه میخواهند در طول سفر دوام بیاورند و این طرف و آن طرف بروند. اتوبوس 32 صندلی دارد اما در اصل اتوبوس دارای 29 صندلی است و راننده به قسمت عقبی آن 3 صندلی دیگر اضافه کرده اما مو نمیزد که چنین کاری کرده است. هم فضا به صورت مناسب بین صندلیها وجود دارد و هم صندلیها هم شکل هستند. راننده با ماژیک روی برچسبهای بالای صندلیهای آخر، شمارهشان را نوشته است. یک طرف اتوبوس 2 صندلی و طرف دیگر یک صندلی دارد. قسمت عقبی فضای باز بیشتری دارد. همیشه وقتی سوار اتوبوس میشوم احساس خفگی میکنم. این بار به دلیل فضای بیشتر بین صندلی¬ها این حس را نداشتم. یک ساعت طول کشید تا اتوبوس راهی شود.
در اتوبوس 21 نفر زن، 10 نفر مرد و یک بچه وجود دارد. همه زنان داخل اتوبوس چادری هستند. زهرا خانم مدیر کاروان پرچم سبز رنگی را در دست دارد که قرار است نشانه کاروان ما باشد و به وسیله آن همدیگر را گم نکنیم. رویش یا حسین نوشته شده است. همه زنان پشت چادرشان نیز پارچه مربعی شکلی به همین رنگ دوختهاند که رویش “تبریز” نوشته شده است.
رنگ سبز برای شیعیان معنای خاصی دارد. اگر به اماکن مذهبی رفته باشید دیدهاید که از این رنگ بیشتر از رنگهای دیگر استفاده شده است. همچنین داخل بیشتر ضریحها نور سبز روشن میشود. حتی در انیمیشنها نیز رنگ لباس ائمه سبز است. سبز نماد معصومیت و پاکی و خدایی بودن در فرهنگ شیعه است. درباره اربعین حسینی، رنگ قرمز دو معنای متفاوت دارد: 1- رنگ لباس دشمنان امام حسین (ع) به طوری که همیشه در فیلمها، انیمیشنها و در تصورات عامه مردم دیده میشود قرمز بوده است. 2- رنگ خون شهدای کربلا که این معنی از رنگ قرمز برای شیعیان قداست دارد. اگر در حرمها یا مناطق مسکونی پرچمهایی به رنگ قرمز مشاهده میشود بیانکننده مفهوم دوم است و خون ریخته شده شهدای کربلا را به خاطر مسافران میاندازد. بعدها رنگ قرمز به طور کلی رنگ خون شهیدان نیز در نظر گرفته شده است.
دو پسر جوان آمدهاند که اگر جای خالی ای در اتوبوس پیدا شود با ما همراه شوند اما ظرفیت اتوبوس تکمیل است. همه جای ترمینال پر از آدم است و کرایه اتوبوسها سر به فلک کشیده است. مدتی پیش دولت مبلغ کرایهها را اعلام کرده است اما خود ما مبلغی دوبرابر آنچه اعلام شده بود برای اتوبوس پرداخت کردیم. این، مسألهای غیر قابل قبول و برای اغلب کسانی که هر سال همین وضع را میبینند بدیهی و تکراری است. وقتی تقاضا برای چیزی زیاد میشود و عرضه برای آن کم است، مطمئناً قیمتها افزایش پیدا میکنند. دولت در این زمینه خوب عمل نکرده است و نرخ مشخصی وجود ندارد.
سه ردیف جلوتر در اتوبوس، خانمی کتاب دعا در دست گرفته است و با گریه دعای توسل میخواند. بقیه مسافران نیز درباره مدارک خود حرف میزنند که چه مدارکی باید همراهشان میآوردند. زهرا خانم مدارک همه را تک به تک بررسی میکند تا در مرز معطل نشویم. مدارک یکی از مسافران ناقص است. قرار است نزدیک پلیس راه مدارکش را بیاورند و به او تحویل دهند. دارم همه آن چه را که میبینم مینویسم. احسان پوزخندی میزند و میگوید: «چقدر خطت خراب است! » جواب میدهم: «اگر تو هم به این سرعت مینوشتی خطت بهتر از من نبود».
اتوبوس راه میافتد و زهرا خانم با صدای بلند به همه میگوید: « از الان تا آخر سفر همه ما باهم خواهر و برادریم و نسبت به همدیگر تعصب داریم. باید در همه حال به هم کمک کنیم و تنها به فکر خودمان نباشیم». داریم به پلیس راه نزدیک میشویم که راننده میگوید باید کمربند ایمنی را ببیندیم. عادت نادرستی که ما داریم نبستن کمربند ایمنی است. اینکه نزدیک پلیس راهها کمربندها بسته میشود به فرهنگ عمومی راه یافته است و همین که خودرو از پلس راه رد شد سرنشینان کمربند ایمنی را باز میکنند. قسمت عقب اتوبوس پرچم ترکیه نصب شده است. رانندگان ترک زبان علاقه بسیاری به فرهنگ کشور ترکیه دارند و در مناطق ترک زبان ایران، مردم بیشتر آهنگ ترکی گوش میدهند و به فیلمهای ترکی نگاه میکنند.
قبل از سوار شدن به اتوبوس، شماره احسان را به پدرم دادم. احسان هم همین کار را کرد. دو صندلی جلوی ما زن و شوهری حدوداً 50 ساله هستند. بعدها فهمیدم کمال آقا برادر همسایه ماست. راننده شروع به پخش آب معدنی میکند و چون خیلی بیرون ترمینال معطل شدهایم و تشنه هستیم شروع به نوشیدن آب میکنیم. پنجره احسان خراب است و پردهاش هی سر میخورد و میافتد. راضیه خانم همسر کمال آقا دارد با تلفن حرف میزند که داریم به مراغه نزدیک میشویم در حالی که هنوز به ایلخچی نرسیدهایم. راهها را خیلی نمیشناسد.
راننده نوحه ای را باز کرده است. قدیمی است و زیاد برای خود من خوشایند نیست. صدایش خش خش دارد. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. روی پنجره جای برچسبی بزرگ مانده است. شبیه اژدهایی است که تمام زبانش را برای بلعیدن چیزی بیرون آورده باشد.
زهرا خانم دارد به همه آب تعارف میکند و با هر کاهش یا افزایش سرعت نزدیک است بیفتد زمین، اما خود را به زور نگه میدارد. نوحه همچنان پخش میشود. حوصله گوش دادن به آن را ندارم. در اینترنت قسمتی از متن نوحه را جستجو میکنم. نوحهی آقای داود علیزاده است. بیش از پنجاه سال است که از انتشار آن میگذرد. نوحههای الان بسیار عوض شدهاند و در استودیو خوانده میشوند؛ با موسیقی زمینه ملایم و استفاده از تکنیکهای تخصصی. جوانهای امروز به نوحههای قدیمی گوش نمیدهند. اتوبوس تقریباً ساکت است و فقط صندلیهای جلوی درباره این که به کاظمین خواهند رفت یا نه با هم بحث میکنند. گروهی معتقد است که به هر قیمتی به کاظمین خواهند رفت و این برایشان ثواب دارد؛ علاوه بر آن، امامان معصوم در روز قیامت شفاعتشان خواهند کرد. گروه دیگر معتقدندکه کاظمین خطرناک است و عقل حکم نمیکند که آدم به جای خطرناک برود.
زهرا خانم بلند میشود و درباره برنامه سفر میگوید: « مسئولیت شما از تبریز تا مرز مهران در رفت و از مرز مهران تا تبریز در برگشت با من است. من مسئولیتی درباره شما در کشور عراق ندارم. میتوانیم با هم حرکت کنیم و کلاً باهم باشیم یا هر کس دوست داشت به تنهایی در عراق سفر کند. اگر دوست دارید با هم باشیم، اینکه در کدام شهر چند روز خواهیم ماند با رأی اکثریت تعیین میشود. آنچه برای من مهم است نظر اکثریت کاروان است». سپس به همه گوشزد کرد که اگر در عراق کسی از شما پرسید آیا از تنشهای اخیر عراق خبر دارید یا نه و نظرتان درباره این درگیریها چیست، وارد بحث نشوید و بحث را عوض کنید. اگر نتوانستید بحث را عوض کنید مکانتان را عوض کنید. اگر از شما پرسیدند نظرتان درباره اهل عراق چیست بگویید مهمان نواز هستند. یادتان باشد که اگر راحت به کشور عراق میرویم مدیون شهدا هستیم. اگر در عراق امنیت وجود دارد، مدیون شهدا هستیم که تروریستها را از عراق بیرون کردند. مراقب باشید که از موکبهای دشمنان استفاده نکنید. بعضی موکبها امکانات بسیاری میدهند تا مسافران را جذب کنند. اگر در موکبی حرفهای نادرستیزده شد یا اعمال غیر اخلاقی دیدید بیرون بیایید. پس از گذر از مرز اتوبوسی خواهیم گرفت و به سمت نجف حرکت خواهیم کرد. در نجف نیز سعی میکنیم موکبی پیدا کنیم و باهم باشیم. اما این اجباری نیست. پس از گذر از مرز هر کس هر جا که خواست میتواند برود».
کمال آقا و راضیه خانم افرادی مذهبی بودند و مدام در اتوبوس دعا میخواندند. گاهی از خوراکیهای خود نیز به ما تعارف میکردند و ما نیز همینطور. این رسم ما ایرانی هاست که از خوراکیهای خود به دیگران هم میدهیم. حتی در برخی جاهای ایران مادران به کودکان خود یاد میدهند خوراکی خوشمزهای را جلوی بچههای دیگر نخورد چون اگر دیگر بچهها آن خوراکی را ببینند و هوس کنند، بچه در خواب کابوس مار خواهد دید. به طور کلی خوردن چیزی پیش یکدیگر بدون تعارف خوراکی به دیگر افراد، مخصوصا اگر جمع دوستانه باشد یا افراد کوچکترین قرابتی باهم داشته باشند در فرهنگ ایرانیان مطلوب نیست.
زمانی تعارف غذاها به یکدیگر بیشتر میشود که افراد برای انجام عملی نیک که غیرمادی نیز است، گرد هم جمع شده باشند. ما نیز همراه با مسافرانی در اتوبوس بودیم که برای انجام کنشی با جنبه روحانی باهم بودند؛ یعنی زیارت اشخاصی مهم در تاریخ اسلام. در اتوبوس همه داشتند از خوراکیهای خود به یکدیگر میدادند؛ افرادی که تا چند ساعت یا حتی چند دقیقه پیش همدیگر را اصلاً نمیشناختند. زن و شوهر جلوی ما ( آقا کمال و راضیه خانم) مدام به ما انجیر و آجیل تعارف میکردند. اسممان را پرسیدند و اینکه بار چندم است که به نجف و کربلا میرویم. اینکه فردی چند بار به زیارت اماکن مقدس رفته باشد در فرهنگ عمومی ایرانیان مهم است. البته که این مورد در شهرهای بزرگ و در بین جوانان امروزی دیگر معنا ندارد اما افراد مذهبی به آن اهمیت میدهند. حتی در شهرهای کوچک زیاد رفتن به زیارت بین همسایهها افتخار محسوب میشود.
در خود اتوبوس نیز زنان داشتند تعداد سفرهای خود را به عراق، مشهد، مکه و سوریه می¬شمردند. البته تنها کمیت مسافرتهای زیارتی در بین افراد مذهبی مهم نیست بلکه کیفیت آن نیز از اهمیت برخوردار است. برای مثال دو نفر آقا در نجف باهم درباره اینکه ثواب زیارت مرقد امام حسین به صورت پیاده روی، با ماشین و با هواپیما باهم تفاوت دارد حرف میزدند و هر دو بر این باور بودند که زیارت اگر سخت باشد، مورد قبولتر است. یکی از آنها میگفت: «یک دفعه فرد با پای پیاده این همه راه را طی میکند تا به کربلا برسد. همه جایش خاکی است و با زحمت به کربلا رسیده است یکی هم با هواپیما میآید در هتل اقامت میکند و بهترین غذاها را میخورد. حتی شبها به زیارت میرود که هوا خنکتر باشد. این دو که یکی نیستند». حتی زهرا خانم نیز در اتوبوس دو بار درباره این که رفتن به زیارت با پای پیاده و هواپیما باهم پاداشهای متفاوتی دارند حرف زد. داشتم فکر میکردم که بین زیارت و رنج تقارن وجود دارد که من آن را تقارن رنج و زیارت مینامم که بعد کیفی قضیه است. مقبولیت زیارت فرد در دو بعدِ تعداد سفرهای زیارتی و چگونه سفر کردن خلاصه میشود.
آقا کمال درباره هدفش از زیارت حرف میزند: «عاشق مکانی هستم که دستان حضرت ابالفضل آنجاست. به عشق آن مکان مقدس به کربلا میروم. سعی میکنم همه مکانهای مقدس را در شهرهای نجف، کوفه و کربلا زیارت کنم. اگر امکانپذیر باشد، با زنم به کاظمین هم خواهم رفت». در ایام اربعین حتی در خود جادههایی که به سمت مرز مهران میروند، میتوان نمادها و نشانههای واقعه کربلا و عاشورا را دید: از پارچههای سیاه، سبز و قرمز گرفته تا نقاشیهایی راجع به واقعه کربلا، پرچمها، احسان دادنها و …
مادربزرگ و پدربزرگ احسان وقتی از تبریز راه افتادیم چهار بار به او زنگ زدند. میخواستند در پلیس راه عجب شیر اتوبوس را نگه داریم تا بتوانند با احسان خداحافظی کنند. از دو ساعت قبل در ایستگاه منتظر اتوبوس ما بودند و بعد از دیدن هر اتوبوسی که از جلوشان رد میشد و شبیه اتوبوسی بود که ما مشخصاتش را به آنها گفته بودیم، به احسان زنگ میزدند که مبادا اتوبوس را از دست داده باشند. بالاخره کنار پلیس راه توقف کردیم. پس از اینکه مادربزرگ احسان کمی گریه کرد و او را بغل کرد، چند نامه و چند موز به او داد. من هم با آنها احوال پرسی کردم. احسان دست پدر بزرگ و مادربزرگش را بوسید سپس با آنها خداحافظی کردیم. بوسیدن دست والدین، معلمان و مادربزرگ و پدربزرگ رسمی نه چندان مرسوم در فرهنگ عمومی ایران است و برای خداحافظی یا احترام و تشکر از زحمات آنان انجام میشود. مادربزرگ احسان که داشت اشک می¬ریخت وقتی متوجه حضور من شد اشکهایش را پاک کرد. دو نامه دست احسان بود. یکی را گفته بودند باید در حرم امام علی در نجف و یکی را در حرم امام حسین در کربلا بیندازد. روی پاکت یکی از نامهها نوشته شده بود ( سلام و عرض ادب یا علی بن ابوطالب. عرض ادب خدمت شما. سلام یا حسین سلام یا عباس علمدار کربلا. ما را کمتر از غلام خود حساب کند یا حسین).
پدربزرگ احسان التماس دعا داشت. هوا کمی سردتر شده بود. برای این که وقت دیگر مسافران را نگیریم سوار اتوبوس شدیم. ساعتی بعد کنار جاده توقف کردیم تا استراحتی کوتاه بکنیم. اولین موکب را دیدیم. چای میداد. همه از اتوبوس پیاده شدند و چای خوردند. اسم موکب تکریم زائران بود. بعد که سوار اتوبوس شدیم همه چیز تکراری به نظر میرسید. نکته جالبی که متوجه آن شدم این بود که که در اتوبوس ما، نحوه ارتباط باهم ابتدا افقی بود، سپس عمودی و در نهایت شبکهای شد.
بدین شکل که افراد ابتدا سعی میکردند با بغل دستی خود ارتباط برقرار کنند. در هر ردیف مجموعا سه صندلی وجود دارد ( دو صندلی چسبیده به هم، فضای خالی بینشان و یک صندلی کمی این طرفتر). وقتی به نحوه ارتباط افراد با هم دقت کردم، افراد ابتدا با همدیگر حرف میزدند و پس از آشنایی کافی از هم که شامل پرسیدن حال هم، آشنایی نسبی باهم و تعارفات معمول میشد، نوبت به ارتباط عمودی میرسید؛ بدین معنا که افراد با اشخاص پشت سر و پیش رویشان صحبت میکردند. در نهایت که ارتباط عمودی و افقی شکل گرفت، چند شبکه مجزا تشکیل شد و خود شبکهها باهم ارتباط برقرار کردند. مثلاً در اتوبوس ما 4 شبکه مختلف وجود داشت. افراد هر شبکه 7-8 نفر بودند و یک یا دو نفر از هر شبکه که فعالتر بود، اطلاعات دیگر شبکهها را در شبکه خودش بازگو میکرد. این ارتباطات در طول سفر به آشنا شدن همه افراد باهم منجر شد و نهایتاً یک شبکه کل را تشکیل داد که در آن آخرین نفرات اتوبوس، اولین نفرات اتوبوس را میشناختند.
از پنجره اتوبوس میتوان علمهای بزرگی را کنار خانهها و مساجد در طول راه دید. در شهرهای مراغه، بناب، عجب شیر، میاندواب و روستاهای اطراف مراسمی از سوم محرم تا اربعین تحت عنوان “علم بندان” اجرا میشود. علمهای بزرگی را درست میکنند و افرادی که خواستهای از خداوند دارند پارچهای به آن گره میزنند تا خدا دعایشان را قبول کند. این علمها را میتوان در بالای مساجد و برخی خانهها دید. اغلب خواستههایی که مردم دارند، خانه دار شدن، ازدواج کردن و شفای مریض است. علم بندان مراسمی بود که پس از برگشتن به ایران درباره آن از افراد محلی اطلاعاتی به دست آوردم.
شبکه ارتباطی درون اتوبوس، حال گستردهتر شده بود و دو پیرزن از اول و وسط اتوبوس باهم آشنا شده و جایشان را با فرد دیگری عوض کرده و کنار هم نشسته بودند تا باهم کتاب دعا بخوانند. شب شده بود و این دو، نزدیک سه ساعت بود که با شوق دعا میخواندند و غلطهای همدیگر را تصحیح میکردند. چراغهای اتوبوس روشن شده بود اما نور چندان زیادی نداشت. کتابهای دعایشان را جا به جا میکردند تا درست زیر نور قرار بگیرد و بتوانند آن را ببینند.
زهرا خانم هر چند ساعت یک بار اتوبوس را میگشت و به هرکسی که کمکی لازم داشت کمک میکرد. اگر کسی آب میخواست به او آب میداد و به بعضی که در صندلیشان افتاده بودند و قصد خواب داشتند از پتوهای نازکی که با خود آورده بود تعارف میکرد. به احسان گوشزد کرد که کیفش خیلی بزرگ است و حمل آن سخت خواهد بود. درباره پسری حرف میزد که سال قبل حتی با خود لامپ هم آورده بود! تازه متوجه شدهایم که کمال آقا 55 سال دارد. به علت ریش زیادش پیرتر به نظر میرسید. مردی شوخ طبع که بسیار ساده و خودمانی بود. راضیه خانم درباره پسرهایش و علاقهشان به کربلا حرف میزد. دو پسر 22 و 28 ساله داشت. میگفت که پسرهایش باعث شدهاند به این سفر بیاید. پسرهایش به او گفته بودند که مشکلات همیشه وجود دارند و گاهی باید رهایشان کرد و به معنویات پرداخت.
هوا کاملاً تاریک شده است. پارچه سبز رنگی که زنان به چادرشان دوختهاند زیر نور قرمز اتوبوس به رنگ بنفش در آمده است. حتی لباس زرد رنگ من نیز نارنجی شده است. برخی به خواب رفتهاند، برخی دعای توسل میخوانند و برخی با همدیگر حرف میزنند. فقط من هستم که بیرون را میبینم و گاهی شروع به نوشتن میکنم. جز نور شهرهایی که هر از گاهی به آن میرسیم، همه جا در تاریکی فرو رفته است.
مدتی بعد چند نفر از مسافران خواستند که اتوبوس متوقف شود. ساعت حدود یازده شب است. صدای قاشق و بشقاب از اتوبوس بلند میشود. چند نفر میخواهند شام بخورند که راننده با صدای بلند میگوید: لطفاً اول به دستشویی بروید، نماز بخوانید و سپس در اتوبوس میتوانید شام بخورید. نباید وقت را هدر داد. چند کیلومتر پس از شهر دیوان دره ایستادهایم. همه جا پر از اتوبوسهایی است که به سمت مرزهای ایران حرکت میکنند. مسافرانِ همه اتوبوسها تقریباً ظاهری شبیه به مسافران خودمان دارند. لباسهایی سیاه و نشانههایی روی لباس که آنها را از دیگر مسافران متمایز میکند. غذاخوری نسبتاً تمیزی کنار جاده وجود داشت. معمولاً در غذاخوریهای کنار جاده به دلیل بهداشت کمشان غذا نمیخورم و اگر شام با خود نیاورده بودم، حتماً در این رستوران غذا میخوردم. نماز خانه و دستشویی داخل غذاخوری بود. هر دو شلوغ بودند و مسافران برای رفتن به دستشویی یا نماز خواندن باید در صف میایستادند. نماز خانه اتاق کوچک 6-7 متری ای بود که در آن چند نفر به هم فشرده کنار هم نماز میخواندند.
کارکنان غذاخوری برنجها را خیس کردهاند و گذاشتهاند درون یخچال. این روزها که مسافران زیاد است و جادهها شلوغ، غذای بیشتری در غذاخوریها تهیه میشود. از صاحب رستوران پس از سلام و احوال پرسی درباره کسب و کار میپرسم. میگوید: «یاد حسین برکت است. نام حسین برکت است. راه حسین برکت است. خیلی کارمان رونق گرفته است. ما هم سعی میکنیم بهترین غذاها را به زائران بدهیم. خدا خودش به همه ما کمک کند».
شام را بیرون اتوبوس خوردیم و سوار شدیم. راننده یادش رفته است کولر را روشن کند. معمولاً بعد از هر پیاده شدن باید برویم و کولر را به او گوشزد کنیم. یک ساعت از سوار شدنمان نگذشته بود که خواب عمیقی مرا فرا گرفت. صبح با صدای مسافران از خواب بلند شدم. هنوز هوا تاریک بود. از صحبتهای ناقص اطرافیان فهمیدم که وقت اذان است و به طلوع خورشید کمتر از یک ساعت مانده است. خودکار در خواب از دستم افتاده بود. نتوانستم پیدایش کنم. با خود 5 خودکار اضافی آورده بودم اما فکر نمیکردم به این زودیها یکی از آنها را گم کنم. دوباره پیاده شدیم. همه از صدای خر و پف پیرزن چند صندلی جلوی شکایت میکردند. به خود او چیزی نمیگفتند که مبادا ناراحت شود. انگار وسط کره ماه پیاده شده بودیم. جایی پر از آدم وسط ناکجا آباد. نور کم بود و اگر درخشش پارچههای سبز رنگ روی لباس خانمها نبود معلوم نبود چند نفر همدیگر را آن جا گم میکردند. دهها اتوبوس ایستاده بود. بین دستشویی کانکسی، موکبی که چای و آب به مسافران میداد و تپههای اطراف پانصد متری فاصله بود. وسط این فاصله، مردم در هم می¬لولیدند. هنوز خواب کاملاً از سرمان بیرون نرفته بود. وسط شلوغی گاهی مردی که صدای کلفتی داشت فریاد میزد بر محمد و آل محمد صلوات. مردم هم صلواتی میفرستادند و بعد به خواب سرپایی خود ادامه میدادند. صف دستشویی که کانکس بزرگی بود به کنار تپهها میرسید. هر نوع زبان و گویشی را میشد آن جا شنید. عربی، کردی، ترکی و فارسی. یک روحانی که در صف دستشویی ایستاده بود با فهمیدن وقت اذان دست به گوشهایش برد و با صدای بلند شروع به اذان گفتن کرد. کمال آقا پشت سر من در صف دستشویی ایستاده بود و مدام شوخی میکرد. این باعث میشد سرحالتر شوم. مایع دستشویی برای شستن دستها وجود نداشت. رفتیم به موکب آن طرف جاده و از آن جا صابون مایع گرفتیم.
بعد از دستشویی و نوشیدن چای دوباره سوار اتوبوس شدیم. از همان چند چراغ وسط تاریکی نیز دورتر و دورتر شدیم و دوباره در سیاهی فرو رفتیم. خیلی طول نکشید که خورشید بالا آمد و لکههای پنجره را که در سیاهی شب دیده نمیشد به درون چشممان هل داد. بیشتر مسافران در خواب بودند.
حدود ساعت 8 بود. زهرا خانم که مطمئن شده بود بیشتر مسافران بیدار شدهاند وسط اتوبوس ایستاد و گفت: «زیارت در ایام اربعین یکی از بهترین زیارت هاست که اهل بیت برای آن زحمات و سختیهای فراوان کشیدهاند. مرز مهران که به آن جا خواهیم رسید منطقهای جنگی است. از خود شهر تبریز صدها شهید در مهران داریم. مراقب نمازهای خود باشید. زیارت زمانی قبول است که گذرنامه معنوی خود را به همراه داشته باشید و گذرنامه معنوی ما نماز است. در بین عراقیها به نماز خود اهمیت دهید. عراقیها کسی را که در نماز کاهلی و سستی میکند تحویل نمیگیرند. باید با دلمان زیارت کنیم. یکی 40 سال به مکه رفت و گفت خدایا من 40 سال است که میآیم و دور خانه تو میگردم. ندا آمد که اگر با دل خود و تمام وجود بیایی کعبه به دور تو میگردد. یادمان باشد که با دلمان باید حقایق را کشف کنیم. عقل آدمی نمیتواند همه چیز را درک کند».
ساعت درست روی 8 است. راضیه خانم دارد دعایی را از کتاب دعا میخواند. همه تشنهاند و آب داخل یخچال اتوبوس تمام شده است. آرام آرام داریم به مرز نزدیک میشویم. میتوان از زیادی اتوبوسها و شلوغتر شدن جاده این را فهمید. اتوبوس در فاصله چند کیلومتری از مرز همه را پیاده میکند. باید با یکی از اتوبوسهای شهری به مرز برویم. کسانی هم که با خودروی خود به مرز آمده بودند، خودروهایشان را در پارکینگهای بزرگی پارک کرده بودند. تا چشم کار میکرد خودروها شخصی در پارکینگ بود. همه جا پر از آدم بود و دستفروشها داشتند کلاه، روسری و چفیه میفروختند. آنهایی که کلاه آفتاب گیر نخریده بودند، با حس کردن گرمای سوزان مرز آن هم وقتی هنوز خورشید تازه بالا آمده بود به فکر خرید افتادند. کلاهها گران نیستند. میتوان همه نوعی از آنها را تهیه کرد. فروشنده فریاد میزد: «کلاه و شال ارزان برای زیارت؛ برای پیاده روی اربعین». اعضای کاروان ما همگی سرحال هستند و حسین آقا پرچم سبز کاروان را هر از گاهی تکان میدهد. در مرز ایران و عراق هستیم. یکی از پیرزنها درباره ثواب سفر حرف میزند و چند زن را دور خودش جمع کرده است. منتظریم تا همه باهم وارد مرز شویم. چند نفر چون در راه دارند خشکبار و کلاه میخرند کمی دیر کردهاند.
سوار اتوبوسهایی میشویم که ما را تا جلوی مرز میبرند. هر نفر ده هزار تومان. همه جز چند نفر که سر پا ایستادهاند، در صندلیها نشستهاند. فقط افراد کاروان ما سوار نشدهاند. چند نفر دیگر هم هستند. احسان جایش را به پیرزنی میدهد و او هم کلی دعایش میکند. من میخواستم این کار را بکنم ولی نتوانستم؛ چون چند نفر از کاروان ما بارشان را به من داده بودند تا نگه دارم. اتوبوسی که سوارش شدهایم، اتوبوس شهری است. هر ساله در ایام اربعین، شهرداریها چند تا از اتوبوسهای خود را به مرزها میفرستند تا مسافران را در محدوده مرز جا به جا کنند. کمک به برگزاری مراسم اربعین یک نوع ارزش برای سازمانها نیز است. پیرزنی در اتوبوس دارد مرثیه میخواند و آرام ناله میکند. یک مرد کوله بسیار بزرگی انداخته و سر پا ایستاده است. هر قدر هم که اصرار میکنند کولهاش را پایین بگذارد میگوید دوباره برداشتنش سختتر است. در آن هنگام فکر کردم ساده آمدن و بار کم داشتن در این جور مسافرتها خیلی خوب است. وقتی درهای مرز دیده میشود یکی از زنان بلند میگوید: «یا امام حسین قربانت شوم… ». چند نفر دوستش هم با شنیدن این جمله به گریه کوتاهی میافتند.
موکبی با نام شهدای کربلای آذربایجان برپاست. کنار مرز نانوایی سیار زدهاند تا هر کسی گرسنه است برود و نان بگیرد. بقیه موکبها نیز دارند آرام آرام برپا میشوند. درمانگاه سیاری را نیز برپا کردهاند. کوچک است و کادر منظمی ندارد.
همه جای مرز بنر زدهاند. روی اتوبوسها نیز نام کاروانها نوشته شده است. کاروان ثار الله، کاروان زائران حسین، کاروان حضرت زینب و … بیشترین رنگی که غیر از رنگ خاک اینجا دیده میشود، رنگ سیاه است. ماموران ارتش و پلیس زائران را راهنمایی میکنند. حتی عابربانکهای سیار نیز این جا چند تایی وجود دارند که میتوان از آنها پول برداشت یا کارهای ضروری بانکی را انجام داد. رباب خانم یکی از مسافران کاروان ما که برای چندمین بار است سفر اربعین را تجربه میکند، با خود گل آورده است. صورتش را به علت گرد و غبار پوشانده است. میخواهد گل را در یکی از ضریحها بیندازد. میگفت به علت شلوغی ممکن است گل را نتواند داخل ضریح بیندازد. شاید آن را داخل حرم بگذارد. این کار برایم تازگی داشت.
از اولین درب مرز عبور میکنیم. جمعیت خیلی زیاد است و من میدانم که از این لحظه به بعد باید به این همه جمعیت عادت کنم. مدیران کاروانهای مختلف، پرچمهای رنگارنگی با خود برداشتهاند و گروهشان را رهبری میکنند. گروهی به خوردن آب ایستادهاند و گروهی درباره چگونه پیدا کردن هم در آن طرف مرز، باهم صحبت میکنند. به اولین دروازه ورودی میرسیم. ورودی زنان و مردان از هم جداست. فردی با بلندگو لبیک یا حسین میگوید و هزاران نفر آن را تکرار میکنند. مرز به مسجدی رو باز تبدیل شده است. همه نوع آدمی اینجا دیده میشود. چه از نظر سنی و چه از نظر نوع پوشش و زبان که نشاندهنده این است که فرد از کجای ایران آمده است. نصف مردم کوله پشتی دارند و نصف دیگر با کالسکه یا چمدان چرخ دار آمدهاند که بسیار دست و پا گیر است.
داربستزدهاند و دور و برش را با بنر پوشاندهاند. سه دروازه ورودی زنان و سه دروازه ورودی مردان وجود دارد. چهار پنکه که قطرات ریز آب را روی مردم میپاشند، باعث خنکتر شدن هوا شده است، اما با وجود این، هوا گرم است؛ مخصوصا الان که جمعیت زیادی به هم فشرده در کنار هم ایستادهاند. یکی از نظامیان میکروفون را به دست گرفته است و به مسافران خوشامد میگوید.
نگاه کردن به گذرنامهها در دروازه اول جنبه تشریفاتی دارد. نفر جلوی من در اثر فشار جمعیت بدون این که مامور گذرنامهاش را ببیند رد میشود و مامور اعتراض میکند که انگار نه انگار ما اینجا آدمیم! از دروازه اول رد شدهایم. از هر گیتی که رد میشویم باید منتظر دهها نفر دیگر نیز باشیم که عقب ماندهاند. این سخت است. مخصوصا الان که تا آن حد با هم صمیمی نشدهایم که نام یکدیگر را بدانیم و از هم بخواهیم که پشت یکدیگر وارد گیتها شویم. هنوز خجلتی بینمان وجود دارد. نمیتوانم به پیرمردی که حداقل 50 سال از من بزرگتر است بگویم با من بیاید یا تندتر راه برود. نمیدانم واکنشش چطور خواهد بود.
مرز بسیار بزرگ است. یک جاده آسفالت دارد که همه روی آن راه میروند. در هر دو طرف این جاده خودروهای مختلفی را نگه داشتهاند. دست فروشها لباس و خوراکیهای خشک همچون بیسکویت و خشکبار میفروشند. دو طرف راه تیر برق و تابلوهای راهنما خودنمایی میکنند. کفشهای چرمی و کیف نیز هم برای فروش گذاشته شده است.
هوا آن قدر گرم است که بعضی فروشندهها سایبان دارند. سایبانهایی رنگارنگ که بین دریایی از خاک یک دست و یک رنگ، مرز را زیبا کرده است. عینک آفتابی نیز میفروشند. یک پیرزن و یک پسرک جوان دارند درباره عینکهایی که تازه خریدهاند و به چشمان خودزدهاند حرف میزنند. پیرزنی که به زور دارد چمدان دستیاش را روی زمین میکشد زیر لب میگوید: «برای ثواب آمدهاند یا خوشگل شدن؟ پیرزن خجالت نمیکشد. عینک دودی میخرد… ».
هر دویست – سیصد قدم یک صندوق صدقه گذاشتهاند و رویش سخنی از پیامبر اسلام نوشتهاند: «بهشت خانه اهل سخاوت است». زیرش نیز کاغذی چسباندهاند که « برای صدقه سلامتی امام زمان». پول زیادی توی صندوقها نیست. شاید هر روز پولها را برداشته و دوباره صندوق را میگذارند سرجایش. یکی از اهالی کاروان به من میگوید: «هر روز خالی میکنند چون اگر مردم ببینند پول داخلش زیاد است دیگر پولی داخل آن نمیاندازند و فکر میکنند پول زیادی جمع شده است و این کافی است! ». نمیگذارم حرف زدن درباره صندوق صدقات فکرم را از دیگر صحنهها منحرف کند. از طرفی نمیتوانم حرف مردی که هنوز نمیشناسم قطع کنم. سعی میکنم واکنشم سر تکان دادنهایی با لبخند باشد؛ زیرا که سریعترین واکنش است و از طرفی نیازی به تفکر ندارد و حواسم را پرت نمیکند.
آنچه را که خودم برداشت میکنم این است که مردم در آن لحظهها اصلاً به فکر انداختن پول در صندوق نیستند. یعنی آن قدر مشغله ذهنی دارند که اصلاً نمیتوانند به صندوق صدقات فکر کنند. مشغلههایی مثل گم نکردن هم، گرما، گرسنگی، حمل بار و … مسافران در ایران قبل از به سفر رفتن صدقات خود را به یکی از اعضای خانواده خود میدهند تا در صندوق صدقات بیندازد. اما از خود کاروان ما هم کسانی بودند که چندین بار جلوی چشم من پول از جیب خود درآوردند، آن را به دور سر خانواده خود چرخاندند و در جیبشان گذاشتند تا اگر صندوق صدقهای دیدند پول را داخلش بیندازند. چرخاندن پول دور سر در فرهنگ ایرانیان به این معنی است که پولی که میخواهد صدقه داده شود بلا را از سر کسانی که پول دور سرشان چرخانده شده است دفع میکند. این باور امروزه بیشتر به یک حرکت نمادین تبدیل شده است و نشانه عشق و محبت به طرف مقابل است. برای مثال اگر دوستی پول را دور سر شما بچرخاند میتوانید بفهمید که او چقدر شما را دوست دارد و سلامتی شما چقدر برایش مهم است. این حرکت در بین بزرگترها بیشتر دیده میشود.
مرز خیلی بزرگ و فاصله بین ورودیها تقریباً زیاد است و باید پیاده این همه راه را طی کرد. گاهی مردم بر می¬گردند و به پشت سرشان نگاه میکنند تا ببینند همدیگر را گم نکردهاند. بیشتر مردان، بار را حمل میکنند. برخی زنان نیز باد بزن خریدهاند و خود را باد میزنند. هوا واقعاً گرم است. در مرز هستیم و بیشتر مردم گوشی در دست دارند و برای آخرین بار و قبل از این که سیم کارت ایرانی از کار بیفتد با خانوادهها و دوستانشان خداحافظی میکنند. این جملات را در مرز میتوانستم بشنوم:
• نگران نباشید با شما در تماس خواهم بود
• صورت فاطمه را ببوس
• اگر پیدا کنم برایت میخرم
• نائب الزیاره شما هستم
• محتاجیم به دعا
• در اولین فرصت با شما در تماس خواهم بود…
هر کس از صحبتهایش فارغ میشود شروع به عکاسی و فیلمبرداری میکند. خودروی بزرگی که رویش تلویزیون تبلیغاتی نصب کردهاند، پیاده روندگان را در جاده بین نجف-کربلا نشان میدهد که هنگام غروب آفتاب در جاده حرکت میکنند. آن طرفتر کتابهای دینی و کتاب دعا میفروشند. صدای نوحهها همه جا در حال پخش شدن است. وقتی چند روزی از مسافرت گذشت دیگر صدای نوحهها را نمیشنیدم. آن را چیز اضافی نمیدانستم. مثل هوا و آسمان که به دیدنش عادت داریم و آن را چیز اضافی در زندگی نمیدانیم. در این سفر صدای نوحهها جزئی از فرهنگ میشود، ما با فرهنگ زندهایم و با فرهنگ ادامه پیدا میکنیم، اما نمیدانیم خیلی قوی وجود دارد. در واقع ما آن را حس نمیکنیم. صداها اگر قطع میشد، شاید حس میکردم که چیزی ناقص است. در مرز هنوز به صداها عادت نکرده بودیم و صداها را اعصاب خرد کن میدانستیم. باز با صندوق صدقاتی روبه رو میشوم که یکی از متصدیان ( که به نظر میرسید از ماموران کمیته امداد است) روی سکوی بزرگ پشت صندوق ایستاده است و به زائران خوشامد میگوید و ادامه میدهد: « با پرداخت صدقه حامی کسانی باشید که نتوانستهاند در زیارت شرکت کنند. حامی فقرا باشید». گه گاهی مردم در صندوق کنار او پول میاندازند. به نظر میآید وجود او میتواند مردم را به یاد صدقه بیندازد یا آنها را تشویق کند. باز از ورودی بزرگی رد میشویم. دو مامور پلیس دارند به مردمی که رد میشوند نگاه میکنند. دو طرف راه جاهایی با بنر و داربست درست کردهاند. هنوز خالی هستند. از بنرهای رویشان فهمیدم قرار است به واحدهای خدمترسانی تبدیل شوند. باز به صندوق صدقات بر میخورم. پشت سر هم همه جا صندوق است. دارند غذا پخش میکنند. احسان از من میخواهد از غذاها بگیرم اما به او میگویم ممکن است بقیه را گم کنیم. اولین گدا را با بچهای در بغلش میبینم. زیر سایه نیم متری بنر نشسته است و پول میخواهد. کم کم مردم دارند آهستهتر حرکت میکنند. جمعیت زیادتر شده است. فکر میکنم داریم به ورودیهای اصلی میرسیم. یکی از عوامل این شلوغی هم شربتهایی است که دارند احسان میکنند. در آن گرما چه کسی دلش نمیخواهد شربتی بنوشد؟ چون راه شلوغتر شده است، مدیران کاروان سعی میکنند با برافراشتن پرچم و تکان دادن آن، افراد کاروان خود را مطلع کنند تا همه جمع شوند و باهم حرکت کنند. کار خیلی سختی است؛ در آفتاب ایستادن و منتظر کسی ماندن که ممکن است جلوتر رفته باشد… مدیریت کاروان برای سفرهای این چنینی صبر و حوصله میخواهد. بنری بزرگ جلومان وجود دارد. رویش نوشته شده است: «تعداد ایستگاههای کنترل پیش رو: 2 ایستگاه. فاصله تا ایستگاه بعدی: 1000 متر. فاصله تا سالن پایانه خروج: 1800 متر». جلوتر باز ورودی مردان و زنان را جدا کردهاند. از همین الان مردان و زنان مسیر خودشان را انتخاب میکنند. یکی از دعاهای مشهور دارد در میکروفون پخش میشود و گاه وسط آن، یک مداح از مردم میخواهد که دست را بر سینه بگذارند و به امام حسین سلام دهند. نتوانستم صدای آن را ضبط کنم. در ورودی ایستگاه کنترل، لوله کوچکی وجود دارد که از بالا سر مردم آب میپاشد. روی داربستها چراغ نصب است. شاید به برای این است که شبها نیز از این جا جمعیت عبور میکند. خیلی دوست داشتم بدانم شبهای مرز چگونه است.
پس از عبور از این ایستگاه، راضیه خانم خود را به خاک انداخت و به سجده افتاد. نذر کرده بود وقتی به خاک عراق رسید سجده کند و از خدا به خاطر زیارتی که نصیب او کرده است تشکر کند. به او گفتیم که هنوز در خاک ایران هستیم و به خاک عراق نرسیدهایم. از این که دوباره باید به خاک بیفتد احساس بدی نداشت و وقتی به خاک عراق رسیدیم خود را دوباره به سجده انداخت. اگر جای او بودم خیلی خودم را سرزنش میکردم. پسر بچهای از این که پدر و مادرش او را به مرز آورده بودند داشت نق میزد و معلوم بود گرمای هوا یا شلوغی شاکیاش کرده است. چند کانکس داشتند سیم کارت عراقی میفروختند. زهرا خانم گفته بود از مرزها سیم کارت نخریم؛ چون اگر سیم کارت به هر دلیل کار نکند، نمیتوانیم آن را عوض کنیم. سیم کارت رایگان بود ولی برای خرید شارژ یا اینترنت باید پول پرداخت میکردیم. سیم کارت نخریدیم. همان جا بود که شال من که برای جلوگیری از گرما دور گردنم بسته بودم گم شد. نمیدانم کجا افتاد ولی نتوانستم پیدایش کنم و همچنین همین جاها بود که من و احسان دیگران را گم کردیم. بیرون مرز و در کشور عراق، صدها اتوبوس بزرگ و کوچک و ون ایستاده بودند و مسافران را به شهرهای نجف یا کربلا میبردند. ترسی در وجودم لانه کرد. کجا میشد اهالی کاروان را پیدا کرد؟ هوا بشدت گرم بود و یک دقیقه اضافی حرکت کردن در آن هوا تنها با یک بطری آب معدنی جبران میشد. گرما همچون وزنه آهنی داغ و بزرگی بود که به سر، دستها و پاها بسته باشند. عرق از سر و رویم سرازیر میشد و روی لباسم میچکید. هم احسان کلافه شده بود هم من. گوشی من خط نمیداد. مادرم زنگ زد. نگران من و احسان بود. گفت جلو تابلوی سبز و آبی بیایید. تابلو جلو چشممان بود اما اتوبوسی آنجا نمیدیدیم. خودروهای زرهی عراق آن اطراف بود. به هر طرف میرفتیم تا نشانهای ببینیم. دوباره مادرم زنگ زد که اتوبوس میخواهد راه بیفتد. کجا هستید؟ نمیتوانستم حرکت کنم. آب بدنم خشک شده بود. هیچ آبی همراه خود نداشتم جز عرق کاسنی گرمی که گاهی چند قلپ از آن را میخوردم. احسان گفت بیا جدا شویم تا اتوبوس را پیدا کنیم. قبول نکردم. این طوری دوباره باید دنبال هم میگشتیم. به مادرم زنگ زدم. نشانههای دیگری از آن اطراف گفت. بعد از بیست دقیقه این ور آن ور رفتن در گرمای سوزان آفتاب به ونهایی رسیدیم که اتوبوس آبی رنگی پشتشان پارک کرده بود. اتوبوس جایی نبود که از دور بتوان آن را دید. خیلی خوشحال بودیم که اتوبوس را پیدا کردهایم. وارد اتوبوس که شدم مادرم را دیدم که با نگرانی تمام شماره مرا گرفته است. با دیدن من لبخند زد. خیال هر دومان راحت شد. لبخندش روی صورتم قفل شد. رفتیم چند صندلی عقبتر نشستیم. خسته بودیم. تشنه بودیم و رمق درآوردن کولههایمان را نداشتیم. به اجبار کولهها را درآوردیم و روی پاهایمان گذاشتیم. صندلی اتوبوس عین قبر تنگ بود. کیفهایمان نمیگذاشتند حرکتی بکنیم. پشت من خیس عرق بود. چند دقیقه که گذشت دیدم همه جای لباسم شورهزده است. انگار همه جای لباسم نمک پاشیده بودند. لکههای سفید در شانهها بیشتر بود. تا به آن لحظه چنین حالتی را تجربه نکرده بودم. عادت داشتم هر روز به حمام بروم. شوره لباس اذیتم میکرد اما خستهتر از آن بودم که به آن فکر کنم؛ مگر زمانی که چشمم به آن میافتاد.
به علت گرمای سوزان خورشید پردهها را انداخته بودیم. هیچ صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیآمد. کولر روشن بود. میترسیدم به علت بدن عرق کرده و کولر، سرما بخورم ولی خوشبختانه چنین اتفاقی نیفتاد. گاه پرده را باز میکردم اما با بیابان بی آب و علفی مواجه میشدم که انگار تا ته دنیا کشیده شده بود. آفتاب به کف بیابان میتابید و نشان میداد که حتی یک خار هم نمیتوان در جایی یافت. هیچ چیز جز ما، اتوبوس و آسفالت کج و کوله وجود نداشت. بیابان آن قدر وسیع بود که آسمان آبی به چشم نمیآمد. رنگ داخل اتوبوس نیز آبی بود؛ صندلیها، روکش صندلیها و سقف اتوبوس. همه چیز مرا یاد آب میانداخت ولی آبی وجود نداشت. گاه در جاده، سربازان عراقی دیده میشدند. اطراف شهرها یا روستاهای کوچک نخلهایی هر چند کم دیده میشد. نخلهایی که نشان از سرزمینی گرم میداد. در جاده همه جا صاف بود و نخل هم تک و توک دیده میشد. شهرها و روستاها اغلب خلوت بودند. همینطور داشتم بیرون را نگاه میکردم که صدای کمک راننده آمد. زهرا خانم و او داشتند درباره کرایه چانه میزدند. کمک راننده 400 هزار تومان برای هر نفر میخواست و زهرا خانم میگفت 360 هزار تومان. کمک راننده میتوانست فارسی را کم و بیش در حد صحبتهای روزمره بفهمد. مردی بود کوتاه قد با هیکلی بزرگ و سیاه سوخته که “لا” گفتنهای مداومش مرا کلافه میکرد. در آن حال خستگی دلم میخواست دهانش را با پارچهای که در کوله داشتم ببندم تا بتوانم بیرون را بدون هیچ مزاحمتی ببینم. میدانستم زهرا خانم پیروز میدان خواهد شد و همین اتفاق نیز افتاد. روی 360 تومان توافق کردند. من، احسان و مادرم پولهایمان را روی هم گذاشتیم و به زهرا خانم دادیم. او پولها را میگرفت و اسمها را خط میزد. آنقدر خسته بودم که حتی تصور اینکه خود را جای زهرا خانم بگذارم و از اهالی کاروان پول بگیرم و اسمها را خط بزنم برایم غیر ممکن بود. شارژ گوشی احسان تمام شد. رفت ببیند راننده جایی برای شارژ دارد یا نه. چند دقیقه بعد راننده کنار جاده ایستاد تا غذایی بخوریم. برنجی که رویش خورشت مخلوطی از سیب زمینی له شده، پیاز و … گذاشته بودند دیدم. خورشت شبیه تاس کباب خودمان بود. موکبی عراقی در ظرفهای کوچک یکبار مصرف این غذا را میداد. برای این که مسموم نشوم همه آن را نخوردم. جلو چشم کارکنان موکب نمیتوانستم بقیه غذا را در سطل آشغال بریزم یا جایی بگذارم. برای پختن آن زحمت کشیده بودند. دورتر غذا را زیر سنگی گذاشتم. همچنان آفتاب سنگ ذوب کن به سر و رویمان میزد. دوباره سوار اتوبوس شدیم. هرکدام چند بسته کوچک آب از موکب گرفته بودیم اما حیف که آبها زود گرم میشدند و خوردنشان سخت میشد. آنهایی که آب زیادی برداشته بودند، به بقیه هم دادند. نشستن دوباره روی صندلیها و تکیه دادن به آنها با لباسی عرق کرده کار سختی برای من بود. اتوبوس راه افتاد. به هر روستایی که میرسیدیم تانکرهای آب به رنگ قرمز بالای خانهها میدیدیم. همه روستاها این مخزنهای قرمز رنگ را داشتند. جز جاده اصلی، بقیه جادهها خاکی بود. همه چیز خاک بود و خاک همه چیز بود. حتی آسمان آبی نیز با خاکی که از زیر چرخ خودروها به هوا میرفت، رنگ خاکی به خود میگرفت. نوجوانی 15 – 16 ساله داشت با پای برهنه و پرچمی که به کوله خود بسته بود جاده آسفالت را طی میکرد. جادهای که خورشید آن را داغ داغ کرده بود. قیافه عراقی داشت و شاید قصد داشت همه راه را پیاده به نجف برود. جلو یکی از خانههای روستایی اسبی را با پارچههای قرمز و سبز تزئین کرده بودند. بیشتر جادهها و جلوی خانهها پرچمهای سیاه نصب شده بود. خودروی شخصی بندرت دیده میشد. معماری خانهها از گِل و خاک بود. همه چیز قدیمی به نظر میرسید. احساس میکردم از روستاهایی عبور میکنم که در کارتون سندباد و شهرهای بیابانی دیدهام.
پویش سوغات اربعین با هدف به تصویر کشیدن راهپیمایی اربعین و نمایش اجتماع عظیم مسلمانان و خلق این رویداد جهانی در قالب های فیلم، عکاسی، کلیپ. شعر، دلنوشته و خاطره، خوشنویسی و نقاشی برگزار میگردد.
021-67641716
Culture@jdsharif.ac.ir
تهران، بلوار اکبری، کوچه شهید قاسمی، سازمان جهاددانشگاهی صنعتی شریف