تماس با ما
در صورت بروز هرگونه سوال یا مشکل میتوانید با ما در ارتباط باشید
حَزَن
صف پیتزا از پیچ و خم کوچه رسیده بود به جایی که میشد آن تنور بزرگ، که آتشش زبانه میکشید و مردان عربی که خمیر پهن میکردند را دید.
این موکب، سرِ کوچهای بود در بازار دِهان(روغنفروشها) که کوچه پس کوچههایش از کفالعباس سردرمیآورد. سرِ خیابان جمهوری؛ خیابانی که صبح تا شب، شب تا صبح، خودش را در هیئت رودی میدید که زائر در آن موج میزد.
حدود ده نفر مانده بود برسم به عملی کردن قولی که به بچّهها دادهبودم. دیشب دیر رسیده بودیم و پیتزا تمام شده بود. ساعت شروع توزیع را پرسیده بودیم و اول وقت آمدهبودم. در این فکر بودم که چطور دو تا پیتزا بگیرم و چطور روی چادرم بگذارمشان و تا میآیم برسم دستم نسوزد که دیدم در صف هیاهو شد. من که چند بار تا به حال صحبت عادی عربها را با هم، فکر کرده بودم دعواست، این بار هم گفتم حتما با هم گرم گرفتهاند ولی دیدم نه! انگار اینبار واقعأ دعوا بود.
بحث میان خانم جوانی در صف با خانم میانسالی که از ازدحام سوءاستفاده کرده بود و میخواست خودش را جلوی صف جا بزند، بالا گرفتهبود. خیلی تند تند و با لهجه صحبت میکردند ولی از چهرهی آن زن میانسال و حرکات دستش میشد فهمید که چند تا بچّهی قد و نیم قد را جایی همان طرف خیابان گذاشتهاست و خیلی عجله دارد.
بحث آنقدر بالا گرفت که خادمی را که داشت کارتنها را خیلی نامنظم پاره میکرد و زیر پیتزاها میگذاشت و دستِ زائر میداد را هم به قضاوت خواندند.
مرد عرب که از اول، حواسش به صف بود به آن زن اشاره کرد که آخر صف برود. زن دوباره شروع کرد به صحبت و التماس به خادم موکب. ولی وقتی دید بیفایده است ایستاد با آنهایی که جلوی صف بودند به حرفزدن که جایی هم برای او باز کنند.
در این گرماگرم بود که ناگهان صدایش میان صدای طبلها و سرنای محزونی گم شد. دو طناب دو طرف خیابان کشیده بودند و داشت کاروان نمادین اُسرا از آنجا رد میشد.
قرمزپوشها جلو بودند با چهرههای از غضب سیاه، با لبخندی کریه، تازیانه به دست و سوار بر اسبهای عربی با ساقهای بلند، و سبزپوشها و آنهایی که چادر خاکی و دستهایی در غل و زنجیر داشتند، پیاده بودند یا روی شتر، بالا و پائین میشدند.
با دیدن کاروان، زن نشست روی زمین. نه ننشست از زانو افتاد و شروع کرد به لطمه زدن بر صورت و دو دستی زدن بر روی پاهایش.
صفی که باید ده دقیقه منتظر میماند تا دوباره درِ آن تنور آهنیِ چند طبقه باز شود به راه افتاد. یکی یکی جلو رفت. آن خانم جوانی هم که نمیخواست در صف حقّش پایمال شود نوبتش شد و رفت.
خادم موکب همانطور که سریع داشت پیتزاها را میداد به زن میانسال نگاه کرد. بعد به خادمی که پای تنور ایستاده بود و به نظر میآمد صاحب موکب باشد هم نگاهی انداخت و از موکب بیرون رفت و دو تا پیتزا را به طرف زن گرفت ولی او دیگر اینجا نبود. کاروان او را برده بود به سال شصت و یک هجری.
مرد خادم هم پیتزاها را گذاشت کنار دست زن روی زمین و رفت سر کارش.
از اینجای روایت به بعد هر چقدر به ادامهاش فکر میکنم چیزی خاطرم نیست. نمیدانم یکی گرفتم یا دو تا. پیتزاها را رساندم به دست بچّهها یا نه. فقط یادم است ایستادم به تماشای آن زن آن زنِ محزون.
آن حَزَن…
از اینجای روایت به بعد، رفتم در قالب حَزَن و سعی کردم شبیه او باشم.
در هر چیزی به دنبال حُزنش میگشتم در لباس خاکی زائرها… در چهرهی آفتابسوختهشان… در گرد و غبار هوا…در گرسنگی در خستگی زائرهای کوچک…
بعد این قصّه چند بار دیگر صدای محزونی را شنیدم. هر چه سر چرخاندم و گشتم کاروانی نمیدیدم فقط در دلم خودم را میانداختم زمین و بیخیال دنیا یک دل سیر عزاداری میکردم.
یکبار که صدا خیلی نزدیک بود از کسی پرسیدم این کاروانی که صدایش میآید کجاست که با اشارهاش به ماشین تعویض گاز، فهمیدم آن سرزمین، سرزمین حزن است. وگرنه چرا باید ماشین تبادل الغازاتشان آهنگ یوسف پیامبر یا به قول خودشان یوسف صدّیق داشته باشد؟!
شاید از آنجایی که یعقوب در سورهی یوسف گفت انّما أشكو بثي و حُزنی إلي الله و أعلم من الله ما لا تَعلمون باشد الله اعلم.
خلاصه که ماجرا به همینجا ختم نشد و وقتی که برگشتیم فهمیدم نه تنها صدای ماشین تعویض گازشان که حتی صدای سرخ شدن سیبزمینیها و قُل خوردن برنج هم در آنجا حُزن دارد؛
وقتی حسین ثارالله است و خونش خون خداست، حتما زمین کربلا هم ارضالله است و آرضالله واسعه.
شاید این است که در اربعین در اتاقی با یک فرش سه در چهار، نزدیک بیست نفر میخوابند. و از کوچهای که در حالت عادی یک نفر با چمدان یا کالسکه به سختی از آن عبور میکند، یک دیگ در حال پخت و پز هست و یک موتور هم آنطرفش افتاده زائران هم در رفت و آمدند.
پشت همین دیگ مذکور، فردی بود که صبح اول وقت همزمان با سیگارش، ضبطی را هم روشن میکرد و مشغول کار میشد.
و ما از پنجرهی همان اتاق سه در چهار، آن صداها را میشنیدیم.
یکبار به ذهنم رسید بروم اسم مداحی یا مداحش را بپرسم که وقتی به ایران برگشتم با شنیدنش دوباره یاد اینروزها بیفتم. به سختی توانستم به او بفهمانم که مُرادم غذا و ساعت آماده شدن و محل توزیعش نیست.
آخر گفت. گفت ملّا باسم. گو من بنات النبی…
بعد که برگشتیم و مداحی را در ایران گوش دادم، دیدم صداهایی غایب بودند. که فهمیدم صدای ریختن سیب شستهشده در روغن داغ بوده که با “واچر وراچن سبی”(فردا آمادهی اسارت شوید) مداحی یکی شده بوده.
یا صدای قُل قُل برنج خودش را وسط هیاهوی سینه زنها جا میزده وقتی ملاباسم میخواند؛
“انسن دلال الهواشم انسن صفات الأمیرة
کل وحده تلزم طفلها لوذن اسیره ابأسیره”
(وقار بنی هاشمی و صفات شاهزادگی را فراموش کنید
هر یک از شما مراقب طفل خود باشد، و هر اسیری اسیر دیگر را در برگیرد)
حالا دیگر اگر دوباره در آن صف میرفتم برای کسی که در صف پرسید در این گرمای پنجاه درجه این عربها چطور میتوانند پشت تنور بایستند یا کنار آتش عمودی دستگاه کبابترکیها، جواب داشتم.
باید با حرارتِ “ان لقتل الحسین حرارة فی قلوب المؤمنین لا تبرد ابدا” و با حزنهای کوچک در سرزمین حزنها، آنقدر سوختهباشی که آن آتش برایت بازیچه باشد.
این آتشها که چیزی نیست اصلا تو بگو آتش جهنم.
در بهشت جایی هست فی مقعد صدق، مخصوص خادمهایی که در اربعین در کنار تنورها میایستادهاند. آنها دور هم جایی در بهشت نشستهاند و میخوانند؛
الحمدلله الذی اذهب عنا الحَزن…
زهرا سپهکار
کدملی:۱۲۹۲۰۴۸۵۸۱
متولد۱۳۶۵
اصفهان
پویش سوغات اربعین با هدف به تصویر کشیدن راهپیمایی اربعین و نمایش اجتماع عظیم مسلمانان و خلق این رویداد جهانی در قالب های فیلم، عکاسی، کلیپ. شعر، دلنوشته و خاطره، خوشنویسی و نقاشی برگزار میگردد.
021-67641716
Culture@jdsharif.ac.ir
تهران، بلوار اکبری، کوچه شهید قاسمی، سازمان جهاددانشگاهی صنعتی شریف