من کارگر ساختمونم. هر روز صبح تا غروب سر کارم، اما همیشه آرزو داشتم یه بار برم پیادهروی اربعین. پول زیادی ندارم، برای همین چند ماه اضافهکاری کردم که خرج سفرم دربیاد. حتی برای پاسپورت گرفتن هم استرس داشتم، ولی خدا کمک کرد.
وقتی راه افتادیم، اولش فکر میکردم خجالت میکشم، چون خیلیها امکانات خوب دارن، ولی وقتی رسیدم مسیر، فهمیدم اینجا پول و مقام مهم نیست. همه یکیان. یکی مهندس، یکی کشاورز، یکی دکتر، یکی مثل من کارگر. همه با یه هدف راه میرن.
روز اول خیلی راحت گذشت، ولی روز دوم پاهایم درد گرفت. با خودم گفتم: «اگه تو سر کار اینقدر سختی رو تحمل میکنی برای پول، چرا اینجا برای امام حسین کم بیاری؟» همین فکر باعث شد ادامه بدم.
یه جا کنار جاده نشسته بودم برای استراحت. یه مرد عراقی اومد پیشم، یه لیوان چای داغ داد. ازش خواستم پولشو بگیره، ولی با دست زد روی قلبش و گفت: «حب الحسین.» اون لحظه احساس کردم ثروتمندترین آدم دنیام.
شبها که تو موکب میخوابیدیم، صدای خروپف همه میاومد، فرشها خاکی بود، ولی خسته که باشی، همونجا مثل تخت شاهانهاس.
وقتی رسیدم کربلا و گنبد رو دیدم، همهی خستگیام یادم رفت. فقط گریه کردم. گفتم: «آقا، من چیزی ندارم جز این پاهای تاولزده، همینم برای تو آوردم.»
وقتی برگشتم سرکار، دوستام گفتن: «ارزش داشت؟» من گفتم: «نه که فقط ارزش داشت، زندگی منو عوض کرد.»
صابری