من با تیم هلال احمر اعزام شدیم. پایگاه ما نزدیک ستونهای ۱۰۰۰ به بعد بود، جایی که معمولاً خیلی شلوغ میشه. کار ما ساده به نظر میاد، ولی وقتی توی مسیر هستی، میفهمی چقدر مسئولیت سنگینیه.
صبح که شروع میکنیم، اولین کاری که میکنیم چک کردن تجهیزات و آماده کردن داروهاست: باند، سرم، قرص مسکن، ضدعفونیکننده، پماد تاول، دستگاه فشار خون. این چیزای ساده اونجا مثل طلا میمونه.
بیشتر کسایی که میان، مشکل پا دارن: تاول، زخم، یا تاولهای ترکیده که عفونت کرده. بعضیها کمآبی دارن، فشارشون میافته. خانمهای مسن بیشتر دچار ضعف میشن. خیلیها به خاطر پیادهروی طولانی و غذای سنگین دلدرد یا حالت تهوع دارن.
یه خاطره که هیچوقت یادم نمیره اینه: یه آقا مسن ایرانی رو آوردن پیش ما، فشارش خیلی پایین بود. داشت بیحال میشد. براش سرم وصل کردیم. وقتی حالش بهتر شد، دست منو گرفت و با گریه گفت: «پسرم، من میخواستم هر جور شده برسم حرم، ممنون که کمکم کردی.» اون لحظه خستگی چند روز از تنم رفت.
سختی کار اینجاست که گاهی موارد جدی پیش میاد: سکته، افت شدید فشار یا حتی شکستگی. ما فقط کمک اولیه میکنیم، ولی باید سریع هماهنگ کنیم که اورژانس بیاد. اون لحظهها استرس خیلی بالاست، چون جون یه نفر دستته.
شبها هم خواب درست نداریم. بعضی وقتا روی تخت تاشو، بعضی وقتا روی صندلی با لباس امداد میخوابیم، چون هر لحظه ممکنه کسی بیاد.
با همهی این سختیها، وقتی نگاه میکنم به این جمعیت که با عشق دارن راه میرن، همه چیز برام معنی پیدا میکنه. آدم حس میکنه داره یه کار بزرگ انجام میده.
قضوهی از گرگان