خاطرهی پیادهروی اربعین – تجربه شخصی
حرکت از نجف شروع شد. اولش فکر میکردم سخت نیست، ولی وقتی روز اول راه افتادیم، فهمیدم که مسیر طولانیه. هر چند صد متر یک موکب بود، بعضی خیلی بزرگ با امکانات زیاد، بعضی خیلی ساده، فقط یک سایهبان و چند صندلی پلاستیکی.
توی مسیر، اولین چیزی که منو شوکه کرد این بود که همه میخواستن خدمتمون کنن. حتی بچههای کوچیک، لیوان آب دستشون بود و میگفتن «تفضل» یا «حب الحسین». یکی برام کفش آورد، در حالی که من کفشم نو بود! فقط میخواست کاری برای زائر انجام بده.
شبها توی موکبها میخوابیدیم. جا برای همه نبود، بعضی وقتا روی زمین میخوابیدیم، فقط با یک پتو. ولی خسته که باشی، همون زمین هم بهشت میشه.
غذای مسیر معمولاً برنج و قیمه بود، ولی من یادمه یک جا یه پیرمرد عراقی یه کاسه سوپ داغ داد که بهترین سوپ عمرم بود، چون با عشق داده بود.
پام روز سوم تاول زد. خیلی درد داشت، ولی وقتی نگاه میکردم کسایی رو که با ویلچر یا حتی بدون کفش میرفتن، دیگه روم نمیشد غر بزنم.
وقتی رسیدیم به کربلا، اولین بار که گنبد رو دیدم، همهی خستگیها یادم رفت. فقط دلم میخواست هر چی حرف توی دلمه، جلوی ضریح بگم.
برگشت که اومدم، فقط به خودم میگفتم این سفر مثل هیچ سفر دیگهای نیست. اینجا همه برای یه چیز راه میرن: عشق.
مریم شریفی