تماس با ما
در صورت بروز هرگونه سوال یا مشکل میتوانید با ما در ارتباط باشید
(نفس دلتنگی)
سالها بود مشک های خالی محله را پر می کرد و (بابا عباس) شده بود ورد زبان هر ساله ی مردم و موکب ها! نمی دانم چه مصلحتی در آن دستان پینه بسته بود که به هر استکان(چای) که دست میزد، میشد (شربت) و از آبشخور وجودش، می نوشیدند. سایه به سایه، زندگی (بابا عباس) را می دیدند و برایشان کلی علامت سوال ایجاد میشد! آخر چطور میشد به این شکل، با (عشق او) زندگی کرد و چیزی نگفت؟! دلگیر شد و لب باز نکرد؟! درویش شد و ثروتمند نمود؟! هرچه بود به آن پینه ی دست ها، مربوط میشد.
سه سال پیش بود! دقیقا سه سال پیش. همه محله، گلاب کاری شده بود و اهل محله، موکب ها را راه می انداختند، شانه به شانه. در ردپای مردم آب شاهی یزد، ستون به ستون، چتر خواهش عجیبی فریاد می زد.خواهش از چه؟! خواهش از که؟! خواهش از کجا؟! شاید (بابا عباس پیرغلام) این را می دانست! (شاید) را به (قطعا) تبدیل کنم کاری عبث نکرده ام.
هفتم محرم بود! زنهار مقدس نامیدن هفتم ها، زیباترین نام گذاری تاریخ است.به خانه اش رفتیم! عطر نارنگی ها، فضای حیاط را پر کرده بود. انار، جرقه انداخته بود. کبوتر، روی بام آب شاهی می خواند. صدای تلاوت (قرآن) بابا عباس خادم،شده بود عبدالباسطی که قلب خانه را تسکیه می بخشید. بوی غذای (الفت خانم)-همسر بابا عباس، جوری هوایی مان کرده بود که تا به خود آمدیم، دیدیم بابا عباس، چندین بار صدایمان زده و هوش ما، بدهکار نبوده! سلامی کردیم. روانه ی غرفه ی بالای خانه شدیم. بابا عباس، آدم خرافات بافته ای نبود اما عجیب به بعضی رفتارها، معتقد بود! برای مثال: افتادن ناخودآگاه حبه ی قند در چای و به دنبال آن، آمدن طفیلی ای به خانه! همیشه اهل (مدارا) بود! یک بار که یک مرد چهل ساله با موهای جوگندمی و اورکتی بلند به موکب مان آمد، فهمیدیم قصد بچه بازی دارد و می خواهد اعتقاداتمان را زیر سوال ببرد! تا آمدیم چیزی بگوییم، (پیر غلام)، سر رسید و تشری زد و با گوشه ی چشم روانه ی داخل موکب مان کرد. بعد از نیم ساعت، دیدیم پیر غلام و همان مرد، کنار درخت لبه ی خیابان، ایستادند و دست پیر غلام روی شانه ی مرد هست و مرد هم سری به نشانه ی تایید، تکان میدهد! گویی به اندازه ی بیست سال همدیگر را می شناختند. آن روزی که پسرک موتورسوار ده بالا آمد و شربتی که تا نیمه خورده بود را روی لباس بابا عباس ریخت و رفت! اما تنها یک جمله، یک حرف دل، دل پیر غلامان را راضی کرد: (فدای شربت معشوقی که روی لباس ما، نقش بندد)! این جمله، شد تک تیراندازی که از هزار جواب، تاثیرش در آن روزهای سوگ، برایمان بیشتر هدف گذاری کرد. اینها همگی برایمان شده بود(اسوه حسنه ای) که نمونه اش کم پیدا میشد و بهتر بگویم نبود. (بابا عباس)، بابای چندین ساله ای بود که به جرات میتوانیم بگوییم، (رزق) ما بود و حضورش، نفس مجلس آب شاهی ها بود!
با او، صحبت داشتیم و رخصت گرفتیم تا برای آن سال، موکب ها را یک جا برپا کنیم. بابا عباس که آخرین دانه تسبیح را می انداخت، دستش را جلو آورد و گفت: رخصت را باید کس دیگری بدهد، پیش معشوق بروید! نمی دانم چرا اما مصلحت به تمام معنا، در پینه ی دست ها بود گویی. بابا عباس، بدجور غبار ناامیدی ها را می تکاند و برایمان امیدی از جنس( معشوق و محرم)، می ساخت!
نمی دانم اما آنقدر این بابا، در عشق فنا شده بود که جز رضایت معشوق چیزی نمی خواست. اگر بگویم، این اواخر (کاکتوس) شده بود، اشتباه نگفته ام. در طول مسیر فقط یک سوال ته مانده ی ذهنم، بی جواب مانده بود: برای اثبات عشقمان باید چه کار کنیم؟! چگونه باید دستی بر سر عقل خود بکشیم و به راهش آوریم؟! (بابا عباس پیر غلام) کجای زندگی را قوی قدم برداشته بود که اینطور آرامش در خانه اش، میراثی سینه به سینه شده بود؟! قاب عکس(هاتف و میثم)- پسرانش را پاک میکرد و با لبخند، دوباره به دیوار قلبش می کوبید؟! جواب پسرک ناخلف را نداد و از آن، رزقی خلق کرد؟! اورکت پوش رهگذر را (راهگذاری) کرد که ازش (آشنا) بیرون جست؟! جواب این ها چه بود؟! بابا عباس! کجای زندگی، عباس وار بودنت را به منصه ی ظهور گذاشتی؟! نذر کردی یا از طبیب قلبت، نسخه ی شفاعت گرفتی؟! در همین حین، نگاهی به پشت کوچه کردم و آرام زمزمه کردم: شفاعتمان را بگیر از همان معشوقت!
شد محرم پارسال و نیامد! شانه خالی کردن، در مرام او نبود! شب اول و دوم را با احتمال اینکه مهمان نوازی بابا دوباره گل کرده، گذراندیم. شب سوم نگرانی از کمین بیرون آمد. دستهایمان به پارچ آب نمی رفت. تپش قلب ها، متوقف شده بود. گوشهایمان، نوحه ها را نمی شنید. تنها یک مفهوم به جا مانده بود: ردپای مهمان معشوقمان! چتر خواهشی که ازش نفس های دلتنگی، می بارید!
با هیات سینه زنی و چاووش خوانی به دیدن بابا عباسمان رفتیم. پسری 10 ساله درب را گشود. دیگر خانه، بوی نارنگی نمی داد. دیگر انار جرقه نمی انداخت. دیگر صدای قرآن و بوی غذا، بی هوشمان نمیکرد. پیرغلام با دست ما را فرا خواند و وارد اتاق شدیم. با خنده گفتم: بابا عباس! ندیده بودم کمیتت لنگ باشه؟! لبخندی از سر مهر زد و آرام دم گوشم گفت: نفسم! این لامصب بوی دلتنگی می دهد. گفتم: موکب میخواهد برگردی! نفس تنگی اش، شروع شد و امانش را برید. موقع بازگشت، نجوا کرد: معشوقت را بشناس!!
آری اثبات عاشقی برابر است با (شناخت) از معشوق. به موکب رسیدیم. دوباره در دلم، تپش جریان یافت. گوشم، نوحه ها را هجی میکرد و دستهایم شربت ها را تقدیم میکرد. سالها بود ورد زبان ها بود! رزق بود! از دلتنگی، نفس تنگی ساخت! محرم نیامد!
398
✍️فاطمه قربانی
فیروز آباد فارس
#خاطره
پویش سوغات اربعین با هدف به تصویر کشیدن راهپیمایی اربعین و نمایش اجتماع عظیم مسلمانان و خلق این رویداد جهانی در قالب های فیلم، عکاسی، کلیپ. شعر، دلنوشته و خاطره، خوشنویسی و نقاشی برگزار میگردد.
021-67641716
Culture@jdsharif.ac.ir
تهران، بلوار اکبری، کوچه شهید قاسمی، سازمان جهاددانشگاهی صنعتی شریف