از روزی که راه افتادم، یک حاجت بزرگ در دلم بود. هر قدم را با این نیت برمیداشتم که حسین واسطه شود. در طول مسیر بارها زیر لب زمزمه میکردم: «یا حسین، فقط اینو ازت میخوام».
وقتی به ستون ۱۰۰۰ رسیدیم، بوی حرم میآمد. بغضم ترکید. همانجا نشستم، سرم را روی خاک گذاشتم و با گریه گفتم: «یا حسین، به حق این راه، حاجتمو بده».
نمیدانم چه شد، اما آرامشی در دلم نشست که انگار اجابتم شده..
روز بعد در یکی از موکبها، مردی با چهره خسته اما لبخند روی لب، برای زائران چای میریخت. وقتی نوبتم شد، لیوان را گرفت، اما دستش میلرزید. دیدم اشک روی گونهاش جاری است.
پرسیدم: «برادر، چرا گریه میکنی؟» با بغض گفت: «کاش حسین قبول کنه این خدمت رو».
گفتم: «قبول کرده، شک نکن». او سرش را پایین انداخت و گفت: «إن شاء الله».
آن لحظه فهمیدم این اشکها، اشک خستگی و حاجت نیست؛ اشک عاشقی است و اربعین فقط برای حاجت گرفتن نیست؛ برای این است که بدانی حسین همیشه همراهت است.
حانیه نامجو