در گرمای ظهر، به موکبی رسیدیم که یک دختر کوچولو جلوی آن ایستاده بود. شاید پنج ساله. در دستان کوچکش چند دانه خرما داشت. وقتی رسیدم، با لهجه شیرین عربی گفت: «ها خالی، تفضل».
خرما را گرفتم. پدرم پرسیدم: «اسمک شنو؟» گفت: «زینب».
نشستیم تا با او صحبت کنیم. گفتیم: «چرا اینجا ایستادی؟» گفت: «أبی قال لازم نخدم الزوار».
با خندهام جواب داد: «انت تحب الحسین؟» گفتم: «خیلی زیاد». گفت: «أنا أیضاً».
وقتی خداحافظی کردم، دلم نمیخواست بروم. نگاه معصومانهاش در ذهنم ماند
سپهر سوخت سرایی