شب سوم بود. خسته و کوفته بودیم. جا برای خواب پیدا نمیشد. همه موکبها پر بود. دوستم گفت: «بیاین کنار جاده دراز بکشیم». اولش دودل بودم، اما وقتی دراز کشیدم، به آسمان نگاه کردم و خشکم زد.
آسمان پر از ستاره بود. انگار همهشان برای حسین آمده بودند. باد ملایمی میوزید، صدای یا حسین از دور میآمد. خاک زیر سرم نرم بود، مثل بالش.
چشمهایم را بستم، اما نتوانستم بخوابم. با خودم گفتم: «خدایا، این لحظه رو از یادم نبر».
همانجا، بدون سقف، بدون تخت، اما با آرامشی که در هیچ جای دنیا تجربه نکرده بودم، خوابم برد.
انگار گاهی بیسقفترین جا، امنترین جای دنیاست وقتی به عشق حسین باشد.
سجاد سوخت سرایی