خورشید مثل آتش بر سرمان میتابید. ظهر شده بود و سایهای پیدا نمیشد. عرق از صورتم میریخت. بطری آبم تمام شده بود و لبهایم خشک شده بود. با خودم گفتم: «یعنی میتونم ادامه بدم؟»
در همین فکر بودم که صدایی از پشت سرم آمد: «تعال، تعال یا زائر». برگشتم، پیرزنی با چادر مشکی را دیدم. دستش را به طرفم دراز کرده بود. رفتم جلو. عبایش را از سرش باز کرد و روی سر من انداخت. گفت: «ظلّ یا ولدی… الحر شدید». (زیر سایه بیا پسرم، هوا خیلی گرمه.)
نشستم کنار دیوار موکبشان. پیرزن با لبخند به من نگاه کرد، ظرف آبی آورد و گفت: «اشرب، اشرب». آب را که خوردم، انگار جان دوباره گرفتم. با خودم گفتم: «اینها چرا اینقدر برای ما زحمت میکشن؟»
پیرزن نشست کنارم و گفت: «انت من ایران؟» گفتم: «ای، از ایران اومدم». خندید و گفت: «أنتم ضیوف الحسین، لازم نخدمکم».
وقتی آماده شدم که برگردم به مسیر، پیرزن دستم را گرفت و گفت: «اذکرنی عند الحسین». بغض کردم. گفتم: «حتماً».
وقتی دوباره راه افتادم، حس کردم سایهاش هنوز روی سرم هست. گاهی یک سایه، بزرگترین رحمت خدا در مسیر عشق است.
دانیال شهسوار