روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

محمد حسین صفری – 2025-08-22 07:50:03

دوازده دلنوشته برای اربعین حسینی

1
روایت: چشمِ بسته، راهِ روشن
( راوی، آرام‌قدم به جلو می‌آید. چشمانش بسته‌اند. گویی دارد از درون روایت می‌کند. با هر قدم، صدایش جان می‌گیرد؛ )
با نام تو ، تمام من شکوفا می شود، از اعماق تاریکی تا روشنای ایمان.
آن روز، چشم‌ها بسته بود، نه از سر نابینایی، بلکه از دیدن حقیقتی که جز با دل، نمی‌توان دید.
قافله ی اسرا، با دلهای در خون نشسته، اشک های بی پایان و پاهای برهنه، تمام شب را پیمودند؛ پاهای نحیف و مظلومی که بر روی خارها پیش می رفتند، اما از مسیر نور نمی‌لغزیدند.
از کربلا تا کوفه، از کوفه تا شام … چشم‌ها بسته، اما دل‌ها گشوده. راه، پر از خار بود، پر از تازیانه، پر از سکوت و تحقیر. اما نوری بود به بزرگی تاریخ زمین … نوری که از دل شب ها بر تمام کائنات می‌تابید.
زینب سلام الله علیها، فرمانده ی با صلابت این قافله بود؛ بانویی که با پای دل می‌رفت نه با پای جسم، سمت بلند تجلی، سمت روشنی از ملکوت خداوند، ؛ بانویی که ستون‌های کاخ‌های استبداد را با کلام خود می لرزاند، بی‌آنکه شمشیری یا سپری آهنین در دست داشته باشد:
ای بزدلان زمانه ی زور و زر و تزویر ، ای واماندگان تهی از فضیلت و ایمان، بدانید، تا دنیا دنیاست ، زمین، درهای سعادت را به روی شما بسته است، تنها فقط همین قبیله ی زلال آل عباست که مسیر آسمان را می شناسد و برای رسیدن به سعادتی که هفت آسمان خداوند را در بر گرفته است از هستی خود می گذرد همچون برادرم حسین، همچون عباس و علی اکبرم … همچون یاران و اصحابی که معرفتشان را در نینوا دیدید.
و کودکان، و رباب، و رقیه… هر کدام مشعلی هستند تابناک و روشن، که هیچوقت خاموش نشده و نخواهند شد.
این راه، راه تاریکی نبود؛ راهی بود که با خون های پاک عزیزان من روشن شد، با اشک ادامه یافت، و با صبر، به حقیقت رسید، به اربعین، به آسمانی که خانه ی حقیقی آنان بود.
….
ای سوگواران غرقه در اشک، ای زائران غرقه در نیاز، امروز، اگر در ظلمت زمانه ای که پر از فریب و نیرنگ و رنگ و ریاست، راه را گم کردید، از بانوی صبر و مقاومت و عشق و اشک، زینب سلام الله علیها بپرسید… آنگاه با چشمان بسته هم، راه روشن آزادگی را ، راه روشن رسیدن به تجلی را پیدا خواهید کرد.
(راوی، چشمانش را آرام باز می‌کند. نوری در نگاهش است. لبخندی آرام:)
و این، تازه آغازِ راهِ ماست … نه پایان قصه‌ی حسین.

2
روایت: آب

( راوی با کوزه ای در دست می آید ):
این همان آب است. آبی که حسرتش استخوان را می‌سوزاند، روان را می‌تراشد، دل را به خاکستر بدل می‌کند.
هنوز یادمان نرفته است، خیمه‌ها، در عطش می‌سوختند. کودکان، با لب‌های ترک‌خورده، خواب آب می‌دیدند. خواب نخلستان‌هایی که که طراوتشان را از یاد برده بودند.
در آن لحظه ای که زمین تشنگی معرفت را داشت عباس … آه عباس… هر گام را نه به ‌سوی فرات، که به‌ سوی فناء در عشق برداشت.
سخت است دلت پرباشد اما، مشکت خالی… اما اراده ی قمر بنی هاشم از تمام دریاها بزرگ‌تر بود. مشک او، پر از آیه‌های ایثار بود. و فرات، خجل از عظمت نگاهش، شرمسار از آن همه گذشت، از آن همه وقار.
هنوز یادمان نرفته است که پشت زمین، در برابر این عطش خم شد. آسمان، پیوسته اشک ریخت. زمان، ایستاد. و تاریخ، سطرهایش را دوباره نوشت.
هنوز صدای مبارک حسین علیه السلام یادمان نرفته است، وقتی آرام در گوش کودک شش‌ماهه‌اش زمزمه کرد: «علیِ من… آب نیست، اما نگاه تو برای من چشمه‌ی صبر است و ایمان .
امشب، شب بی‌پناهی آب است؛ علی من بخند تا عطش، بدل به ذلت نشود. بخند تا تشنگی تو پرچم عزت مادرت شود.
آه ای نخل‌های نینوا آیا شهادت می‌دهید مردانی را دیده اید که برای خاطر عزت تشنه ماندند.
چرا که هنوز پژواک این تشنگی و عطش، در گلوی تاریخ، باقی مانده است.

(راوی آرام به سمت تاریکی می‌رود. فانوس در دست دارد. نور آن اندک‌اندک محو می‌شود. تنها صدای نفس زمین باقی می‌ماند).
ما هنوز داریم آسمان را نگاه می‌کنیم … و غافلیم از نیزه های دشمنی که در همین نزدیکی ست، … نگاه کنید ، صبح دارد نزدیک می شود و خورشید چهره اش را پشت پرده‌ای از اندوه پنهان کرده است.
زینب، ایستاده بر بلندای تلی از خاکستر و خون، در میان خیمه‌های سوخته، در آوار جسم‌های بی‌جان، خیره شده است به آسمان، به خاک، به چشمان رقیه، به قامت عباس، به پیکر بی‌سر برادر. … بی آنکه زانو بزند. بی فریاد، بی گریه.
من می بینیم … خدا دارد با زینب سخن می گوید … نه با کلام وحی، بلکه با شعله‌ها، با زخم‌ها، با خاکسترها.
و زینب پاسخ می دهد؛ با سکوتی که پژواک آن تا ابد در تمام تاریخ می پیچد. سر مبارک حسین علیه السلام هنوز بر نیزه است، عدالت خوار شده، و حقیقت، سرکوب. ما اما هنوز الفبای صبر زینب را نیاموخته‌ایم .

3
روایت: نوای دف، زیر سم اسبان

صحنه پر از دف نوازان است.
( راوی با صدایی محکم و ریتمیک، گام‌به‌گام پیش می‌آید؛ صدایش طنین دف را تداعی می‌کند و همزمان) :
می شنوید؟
می شنوید؟ … این ضرب سم اسبان است که در جان ما می پیچد، این کوبش ناقاره های فتح و ظفر است که در گوش زمین و زمان می‌پیچد.
دف‌ها، دف‌های دشت نینوا، زبان دل‌هایی بودند که دیگر کلامی برای گفتن نداشتند؛ قلب‌هایی که در هر ضربه، عهدی را فریاد می‌زدند: عهدی بلند برای وفاداری، عهدی نجیب برای عشق ورزی، عهدی مکلف برای فدا شدن.
نوای بلند دف های آتش گرفته، گاه زمزمه ی اشتیاق بود، گاه نعره ی خشم، گاه گریه‌ای بی‌صدا.
می شنوید؟
می شنوید؟ این ضرب سم اسبان است و، این نوا هنوز خاموش نشده است ؛ بلکه بالاتر می رود، فراز می گیرد، در جان کوه‌ها می پیچد و به قلب آسمان می رسد.
آن روز، مردانی بودند که نوای بلند دف ها را با ضربان نبضشان یکی کردند؛ با هر کوبش، با هر تپش فریاد شدند
– : ما ایستاده‌ایم … ما هستیم ، ما مولایمان را تنها نمی گذاریم … ما فدایی عشق شده ایم. ما از نسل صحابه ی آفتابیم … در قلب ما سلمان و ابوذر و بلال متجلی ست. ما از جنس آتشیم و اسرار خیمه ها را می دانیم. ما راز بزرگ این زمانه ایم. … ما هنوز ایستاده ایم همچون دماوند.

و زنان، پشت خیمه‌ها، با هر کوبش دف ها، اشکی را در دل نهفتند، شعله‌ای را در دل برافروختند.
این نواها، نوای رزم نبود، نوای عشق بود؛ شوق پرواز، نوای بی‌نیازی از جهان که بر زبان ها جاری بود، بر شانه ی دف ها و بر قنوت دست ها جاری بود.
امشب شب مقدسی ست، دف‌ها می نوازند، برای پیشواز عروج … برای بدرقه‌ی جان‌هایی که قرار بود در جان جهان، جاودانه شوند.
میان این صداها، عشق حسین علیه‌السلام همچون آتشی در دل‌ها زبانه می کشد و از این پس، هر ضرب دف، ضربان عشق می شود.
راوی شروع به خواندن نوحه می کند:
– ز زین افتاد پیکر سقا در کنار شط با لب عطشان …..

راوی، نفسی عمیق می‌کشد. نگاهش سرشار از غرور و اندوه است. سپس با قامتی استوار در قاب می ماند و دف نوازان دوره اش می کنند.

4
روایت: مناجات

( راوی به آرامی سر بر آسمان بلند می‌کند ) ؛
من مناجات بی‌کلام آسمان را می شنوم، و راز شب را در روشنای ستارگان می‌جویم. این سکوت، عمیق‌تر از هر سخنی است؛ نگاه کنید چشمان من، حامل اندوهی آسمانی ست، اندوهی تاریخی.
ما شب های سرنوشت ساز زیادی بر روی زمین داشته ایم، شبی که زمین آغوش خود را گشوده ساخت برای شهادت مولایمان حسین علیه السلام، آسمان خاموش نمانده بود. شب های متوالی، در سکوت فرو رفته بود، اما هر ذره‌ا از این سکوت، نغمه‌ای ناگفته بود؛ نغمه‌ای که نه از زبان بشر، که از زمزمه ستارگان و اشک ماه بر پهنه شب هنوز هم شنیده می‌شود.
هر ستاره، گواه چشمی بود بر ظلمت شب؛ هر نسیم، گواه آهی از اعماق تاریخ؛ هر سایه، گواه یادبودی از جان‌های بزرگ که در تدارک پرواز بوده اند.
گفتند و شنیدیم که حسین علیه‌السلام… در میانه ی این سکوت، در دل خیمه‌ای پر از راز و نیاز، قامت بسته بود به نیایش. و زمزمه‌های بی‌کلامش، در آسمان شب طنینی بلند داشت؛ او برای بیداری بشر از خوابی سنگین در برابر ظلم، در برابر بی عدالتی بر پیشگاه خداوند متعال زانو زده بود.
مناجات بلند مولایمان حسین علیه السلام تا ابد بر تارک شب‌ها خواهد درخشید.
مولای من، شما تن به تنهایی سپرده بودید، اما بدانید که هیچ‌گاه تنها نخواهید ماند؛ چرا که هر ملک، هر شعله از نور، هر طنینی از نام خداوند، در زبان ما با شما خواهد بود.
گفتند و شنیدیم ، یادمان نرفته است، آن شب، شب نیایش آسمان بود؛ شبِ همدلی آسمان و زمین، شب دلدادگی بی‌کلامی که نه در واژه‌ها، که در اشک‌ها جاری بود.
قصه‌ای بود آن شب،
مولای من ما نمی گذاریم اسرار خیمه‌ها در سایه ی تاریکی، فاش و فراموش شود
ما هنوز از هر گوشه‌ ی این خاک بلاخیز، قصه ی سوزناک شب های کربلا را می شنویم .
هر خیمه در کربلا، همچون کتابی است که بر صفحه‌ای از هستی نوشته شده است
ای کسانی که دل در گرو این واقعه دارید، بدانید خیمه‌های کربلا، فقط سرپناه نبوده اند؛ حرمی بوده اند برای رهایی بشر از افول ، مکتبی برای روشنگری در تاریخ این زمین.
و آشیانه‌ای برای قرار گرفتن در مدار انسانیت.
هیچ واژه‌ای را نمی یابم برای توصیف زینب، سکینه، رقیه و همه ی بانوانی که راویان این شب های دلدادگی بوده اند.
پس سکوت می کنم سکوتی که از تمام فریادهای زمین بلندتر است، از تمام شعله های جهان گرم‌تر، و از تمام شمشیرهای تاریخ، برنده‌تر.

(راوی با نگاهی عمیق و لبخندی اندوهناک می‌گوید:)
و این است حکایت بی‌پایان خیمه‌ها…
سپس آرام در تاریکی محو می‌شود.

5
روایت: حج
گروه سینه زنان جوان دور راوی را گرفته اند و گوش می دهند.
راوی :
برگشته اید با کوله باری پر از تسبیح و تربت و زمزم. ، با دل هایی آسوده،
عبادت کرده اید، چرخیده اید ، طواف کرده اید، سعی رفته اید و گوسفندی را قربانی کرده اید.
خوشا به حالتان … اما به من بگویید ، آیا حسین من را در آفتاب صحرای عرفات ندیده اید؟
به من بگویید، آیا صدای مولای من را در میان تلماسه های داغ نشنیده اید؟
آیا در سعی صفا و مروه، موی از تن تان نریخت وقتی به یاد دویدن های علی اکبر ، بین خیمه و میدان افتادید؟
مگر نه اینکه خداوند ، دل های بیدار را خانه می گیرد.
مگر نه اینکه حج بی جهت، بی جهت است اگر که مقصدش حسین نبوده باشد؟
آری امام من ، حج را نیمه تمام گذاشت، لبیکش را برید، تا با خون پاکش، لبیکی دیگر بگوید.
او تنها نیامده بود تا فقط طواف کند، آمده بود تا بگوید، تا بخواند:
اگر در مکه ، بت ها از سنگ هستند، در شام اما، بت ها زنده اند ، آنهم با تاج و تختی بلند.

( راوی مشتی خاک بر می دارد )
از این خاک مطهر است که پیامی روشن به آسمان برخاسته است، خاک نینوا که زمزم ندارد، اما تمام حج من است.
حج، بی ولایت، حج نیست. مناسک است و مناسک بی معرفت، تکرار پوچ است، دور زدن دور خود.
آهای … شمایانی که آمده اید، کفش هایتان را وا کنده اید و آیات روشن حق را زمزمه کرده اید
آیا دورادور نشنیده اید، صدای هل من ناصر ینصرنی را؟
آیا ندیده اید که خون ، هنوز تازه است بر خاک کربلا؟

بیایید… بیایید با من و همراه من شوید تا قلب هایمان را که از عشق قمر بنی هاشم لبریز است طواف بدهیم به دور سر مبارک حسین علیه السلام، به دور خیمه ی مطهر آل الله، به دور علم دست های قمر بنی هاشم.

راوی نوحه می خواند:
بابا که کرده سر جدا ، با لعل عطشانت
بابا به قربانت
….

6
روایت: مشک

در صحنه گروه سینه زنان جوان با لباس های مشکی حضور دارند.
راوی:
به ما گفته بودند، مشک ها را پر کنید برای کوزه ی بزرگ وسط روستا، برای محرم، برای آن روزهایی که علم بالا می رود و نوحه بلند می شود و سینه ها آماده ی کوبیدن.
(روای نوحه می خواند و گروه جوانان سیاهپوش دور او سینه می زنند: )
ای صاحب مشک و علم ای برادر جان
سقای طفلان حرم ای برادر جان
چشم و چراغ لشکرم ای برادر جان
….
راه دور بود، ما مشک ها را از فرسنگ ها دور بر دوش می کشیدیم، در بیابان دست به دست می کردیم، آب را از قنات بیاوریم بریزیم در کوزه ی بزرگ روستا.
به ما گفته بودند آب باید آماده باشد، محرم بی آب که نمی شود تا اینکه دختربچه ای نحیف، وسط بیابان پیدایش شد … با چشمانی که انگار تشنگی پدرش را گریه کرده بود. آمد و گفت: پدرم، لبهایش ترک خورده … دارد می سوزد … دارد می میرد … آب فقط یک مشک … فقط یک جرعه …
ما که آفتاب داغ، جان و عقلی برایمان نگذاشته بود گفتیم نمی شود، آب برای محرم است، برای امام حسین، برای عزای روز تاسوعاست، برای کوزه ی بزرگ روستا . و او … او ایستاد و بغضش را بلعید و گفت: حسین من ، پدر من است، و اگر قرار است مشک ها برای یاد حسین پر شود، باید راه حسین را هم بشنالسیم، باید عباس را هم بفهمیم … صقا بودن یعنی که مشک را بگیری، پرده های دل را کنار بزنی، لب تشنه ای را سیراب کنی ، ولو اینکه آن لب در خیمه ی کربلا نبوده باشد، ولو آن پدر، نامش عباس نبوده باشد …
ما همان جا ایستادیم و حیرت را نوشیدیم و دخترک مشک را برداشت رفت سمت پدر . و ما فهمیدیم … فهمیدیم اگر مشک پر از آب باشد اما خالی از محبت، سزاوار نام سقا نیست. هر جایی مظلومی باشد، هر جا تشنه ای باشد، هر جا دل سوخته ای باشد آن جا کربلاست و هر که دست می گیرد از نسل محبت عباس است.
ادامه ی نوحه ی راوی:
رخصت بده تا در رهت جان برافشانم
از غربت تو آمده بر لبم جانم
سقایم و شرمنده ی چشم طفلانم …

7
روایت: امام رضا ع

راوی: ( با یکی از پرهای تمیز کننده ی حرم رضوی در دستش )
آه … باز هوا همین است که بود … غبار، نسیمی گرم، و یک جور بی وقتی مزمن …
انگار اینجا هر ساعت، زهر خودش را دارد .
نه کسی نمی فهمد ….. وقتی جگر آدم تکه تکه می شود از چیزی که دیده نمی شود … از نگاهی، از دستی، از زهر کلامی که در پیاله ی پذیرایی ریخته اند.
اینجا سرزمین بیکسان نیست . اما … اما مگر می شود این همه غربت را پشت لبخند پنهان کرد؟
– : … بیا ، تو فرزند بزرگی … مهمان عزیزی … اینجا جای توست .
نه نبود … و خنجرها زیر فرش ها پنهان شده بود … تو را نخواستند ، خواستند نامت را
تو را نخواستند … خواستند امضای حضورت را
تا تخت هایشان مشروع شود تا مردم نگویند حکومت این غاصبان بی نور است.

چطور نفس کشیدی؟ چطور ایستادی در میانه ی این همه نقشه و نیرنگ؟
چطور تن دادی به پیاله ای که بوی خیانت می داد؟
بگو … بگو آقای من … اگر تو خاموش بمانی من فریاد می زنم …
– آه ای دورماندگان روسیاه ، ای بی فضیلت های نانجیب، مگر امام من در حق شما چه کرده بود؟ غیر از آنکه دعایتان کرد، آغوشتان داد، سینه اش را سنگ صبرتان ساخت؟
مگر غیر از آن بود که نان خود را برید تا شما گرسنه نخوابید؟
دستان کدام فرزند خورشید را اینگونه در سایه بریدند؟

مگر تو نبودی که آمدی تا سقف این زمین را بلندتر کنی؟ …
مگر تو نبودی که دل های بی تاب را پناه دادی؟ بی آنکه دیده باشی شان.
تو را کشتند مولای من … اما اکنون زنده تر از هر زنده ای بر روی زمین هستی و نامت شفای دلهای آهوانه ی ماست.
هنوز کسی نمی داند، چگونه یک زخم، می تواند خورشیدی را به غروب بکشاند اما نتواند روشنی اش را خاموش کند.
سلام بر تو ای پناه امن آهوان ….
( صدای ناقاره های حرم رضوی بلند می شود و راوی با گروه سیاهپوشان دست به سینه می ایستند تا صلوات خاصه را گوش کنند. )

8
روایت: بقچه ی جذامی

راوی با بقچه ای در دست.
آقای من، میآیم نزد تو آنگاه باز می کنم بقچه را …
آقای من ای سید … شما باید بخواهید تا بقچه ی بسته به کمر من باز شود، زنم حتی ای آقا، روی از من برگردانده، زنی که بین آن همه دختر عاشق، کسی باور نداشت انتخابش کنم، اخم اگر می کردم می گریست آقا، نگاهش که می کردم می لرزید آقا، او … او هم نمی پذیرد ای آقا.
مومنم به اینکه راز سلامت خوره ام درون بقچه است آقا
اما ، شما باید بپذیرید من احمق اهل جنگ نبودم اصلا ای آقا… بیابان خدا را می نگریستم و بر نادانی خودم می گریستم.
شبان بودم آقا، همچون گاو، فریاد تنهایی سر می دادم و بر سبزینه ی علف ، پوزه می ساییدم. هیچکس بهتر از شما نمی داند ای آقا. که من کیستم و به دنبال چیستم، پس ای برترین میزبان، بپذیر این کمترین میهمان را.
مددی کن ای آقا تا بیایم کربلا ، آقای من ای حسین. می بینی چقدر بی قرارم … من بیمارم … گندیده ام من … تکه ای گوشن عفن … خوره گرفته ام … تنها در این بادیه رهایم نکنید ، بی نوای بی قرارم .
هیمنه ای داشتم، به خدا مومن بودم، از دنیا فارغ و از رستخیز ایمن ، ناگهان آمد از چرخ ، از سپهر ، اما بهبود می یابم ای دوست مددکار.
می گویند جذام را هیچ درمان نیست ، من اما خوب می شوم امشب، درمانش اینجاست، در بقچه ای که به پشت بسته ام ای غمخوار، صد اطمینان که زخمهایم را سپیده نخواهد دید.
باز خواهم گشت، فریاد خواهم زد تا تمامی مردم شهر گرد آیند، لمس کنند و معجزه ی مرا بنگرند.
قصه می شود آیینه ی جسم من ، آقای من ای حسین
می رفتم به سوی دشت نینوا برای زیارت مولایم به نیت نجوایی که با خود داشتم
نبودم در معرکه ی پرهیاهوی کربلا
نبودم لایق جانفشانی در رکاب پسر شیرخدا، بت ساخته بودم از هر کرشمه ی دنیا، کرنش می کردم و می رقصیدم در طواف بتخانه ی هوی.
حالا شما می پرسید کجا بودم ظهر عاشورا؟
آری درست است من مشغول بوده ام به تماشا
و شنیدم استغاثه ی حسین را در مقابل اعدا
شنیدم اما مشغله داشتم در اندرون پر سودا، گفتم نه اینجا، نه آنجا، نه در فوج کوفیان، نه در شور و شیون اولیا.
خیال که رفت و حقایق آمد، دیدم ویلاه که خطا کرده ام آه …
از این رو جذام گرفته ام من بیچاره جذام به قضا گرفته ام، به قسمت سپهر، از چرخ، از ثریا، اما درمان می کنم زخم ها را، به تولا و توسل حسین علیه السلام
باز می کنم بقچه را …
(راوی می نشیند روی زمین )
نتوانستم در رکاب حسین بجنگم، اکنون از مکه تا کربلا را ، ره می سپارم می روم ، می آیم ، می خوانم، می گریم،
بین شما آیا کسی نیست که تیغ بر حسین کشیده باشد؟ اگر کسی باشد این معجزه صورت نخواهد گرفت… فاصله بگیرید ، از من دور شوید ، بگذارید بقچه را باز کنم با مرهم معجزه ی حسین ، زخم هایم را بپوشانم ، من فقط امشب را فرصت دارم . انگار همه ی ذرات خاک، زبان های پنهان در گور و مغاک به من اینگونه می گویند که امشب شب عجیبی ست که تا سپیده اتفاقی باید بیفتد. کمکم کن ای آقای من ای حسین.

9
روایت: قصه ی کربلا

راوی :
سالی ست از جنجال کربلا می گذرد، تنها منم که همه چیز را دیده است. می خواهم بگویم آنچه را که شنیده ام و بنمایم آنچه را که دیده ام. می خواهم از او بگویم.
بار بستم و به شهر آمدم، جوشن خریدم و تیغ و سنان تا یاری اش کنم، اما … اما … فقط … فقط تماشایش کردم، چرا؟ چرا تماشایش کردم؟
درستش این است که … که … که نخواستم تیغ بر او کشم .
فوج فوج فوج آدم بود که تیغ بر او کشیدند …خواستند جنگجو باشند، با خزانه های پر از دینار، من … من … من … یکی .. یکی از آنها را خوب می شناسم، شبان هم گله ی من بود.

آه حسین تنها بود، آقای من تنها بود..
آقا نبودم لایق تا ترک سر کنم، مددی کن تا آرام بگیرم که تا قیامت خاک بر سر کنم.
نگاه کن که می ترسم، که می لرزم، …. آه ای آفتاب عالم تاب، من سرمازده را تف خورشید ده .
می ایستم اینجا و از استغاثه های حسین سخن می گویم و آقای من با من سخن می گوید:
– بروید ، بروید … و مرا با خدایم تنها بگذارید ، تکه تکه ام کنند ابائی ندارم، لگدکوب سم ستوران کنند پروایی ندارم ، اگر به من انصاف دهید سعادت خواهید یافت، آرای پراکنده ی خود را مجتمع سازید، زیر و بالای آن را به نظر تامل، ملاحظه ای کنید تا آنکه امر بر شما پوشیده نماند. پس از آن به من حمله کنید و مرا مهلت ندهید. همانا ولی من خداوندی ستکه قرآن را فرستاد و اوست متولی صالحان.
آری من دیده ام اما طاقت بیان آن را ندارم از من چه می خواهید؟
قیامت بود، نگاهی به چپ، نگاهی به راست، همه غلطیده به خاک، امام خود را یکه و تنها دیدم، رفت به سوی حرم و چه سنگین می رفت.
خبرهایی بود، وداع، زنان را به خیمه می برد حسین علیه السلام.
آقای من ای حسین، من هم استغاثه می کنم ای تنها انبوه … اگر تو بخواهی این سرگردان تنها رها شده در غربت شبها، نجات می ایبد اگر تو بخواهی …
چشمانم را بسته بودم یکی از دشمن فریاد کشید: آتش بیاورید، تا بسوزانم خیام حرم را با اهل آن ….
و من همراه امام استغاثه کردم ، ای پسر ذی الجوشن، تو آتش طلب می کنی که اهل بیت رسول الله را بسوزانی؟
ویلاه …. ویلاه … ویلاه …
مولای من استغاثه می کرد تا شاید ما را از آتش دوزخ برهاند شاید مددی کنیم و به وسیله ی او رستگار شویم
من کافر حربی ، اما، قطیفه ی خز آقا را دزدیدم … من قیس بن اشعث کندی هستم.

10
روایت: مرثیه‌ای در پایان نبوت
برای بیست و هشتم صفر

نوری خفیف از پنجره‌ای باریک، قطره‌وار بر پیکر راوی فرو می‌ریزد. صدای باد، آه مادرانه‌ای در فضا می‌پراکند. راوی، با جامه‌ای تیره و عبایی آغشته به خاک، ایستاده است.

راوی ؛
از میان هزار جنگ عبور کرده ام اما به ظاهر آرامم ، بی‌هیاهو. و هر کدام از واژه هایم، تیری‌ست از میان زخمی هزارساله‌ ، نهفته در قلبم
بیست‌ و هشتمِ صفر است… روزِ گریستنِ خاک… روزِ غفلتِ بشر… روزِ سقوطِ خورشید در سردابِ فراموشی…
و من، فرزندِ خاکی که هنوز در زخمِ آن وداع، می‌سوزد.


او ، تنها نامی نیست که بی‌لرزه بر زبانی بگذرد
او که از شعب ابی‌طالب برآمده است، با دهانی خشک و دلی افروخته از نور…
او که غارِ حرا را، بر هزار تختِ سلاطین ترجیح داده است
و دستِ علی را، در غدیر، بلند کرده است
اما برخی آن دست را بریدند، پیش از آنکه آفتاب غروب کند.


ای شما که در بدر، شمشیر شدید و در سقیفه، سکوت.
ای کسانی که قرآن را بوسیدید، اما وصی قرآن را وانهادید.
چه کردید با آخرین نگاهی،که سمت روشن خانه‌ی فاطمه دوخته شده بود؟
چه کردید با آتشی که بر درش افروختید، در حالی که هنوز، بوی نفسِ پیامبر از آن خانه می‌آمد…؟


مگر نگفت: کتاب و عترت؟ … مگر نفرمود: علیٌ مع الحق … ؟
پس کجا بودید، ای حافظانِ ظاهر و ای تاراج‌گرانِ معنا؟
آیا گمان بردید، تاریخ، این ننگ را در حنجره‌اش فرو خواهد خورد؟
آیا پنداشتید که سکوتِ فاطمه، به معنای رضا بود؟


نه… نه… او رفت… در حالی‌که زهرِ غفلتِ امت، پیکرِ نبوت را می‌سوزاند. نه از تب… که تب، فقط صورت بود. بلکه از سوزی اندرون… از گدازِ غمِ امتی که هنوز، در جاهلیت می‌زیست، با پرچم توحید.


آه ای پیامبرِ خدا… تو در کنارِ قبرستانِ بقیع آرمیده ای… اما برخی، هنوز بر قبورِ جهل، گلاب می‌پاشند.
تو گریستی بر فردای امت، و ما خندیدیم بر دیروزِ خود… تو علی را جانشینِ خویش ساختی… و ما، بازارِ شورا گشودیم، تا ترازوی حق را با زر و زور بسنجیم.


آیا کتاب، بی‌عترت، راهی به نور می‌یابد؟ آیا قرآن، بی‌خاندانش، جز کاغذی‌ست در دستِ بازیگرانِ سیاست؟


هان ای اهلِ تماشا. به تماشا منشینید، که روزِ حساب خواهد آمد… و در آن روز، میزان، نه سخن خواهد بود، نه سقیفه، نه شورا… بلکه اشکِ فاطمه است و سکوتِ علی، و آن دَرِ سوخته، که هنوز از هر شعله‌اش، هزار فریاد برمی‌خیزد.


آن روز، تنها فقط پیامبری خاموش نشد… که راهی، بسته شد بر آنانی ‌که نیاموختند. از وحی… از وفا… از جنگ… از جهاد با نفس… و ما، هنوز در کوچه‌های مدینه، با دستی پر از ندامت، پیکر پیامبر را در خاک، و جانِ خویش را در خسران، دفن می‌کنیم.


ما را ببخش آقا، که نتوانستیم حافظِ عهدت باشیم. اما… هنوز… از ایران تا کربلا،
دل‌هایی هست که نامت را، با اشک و آه، در خاک می‌نویسند.
السلام علیک یا رسول‌الله…
نور خاموش. صدای وزش باد میان پرچم‌ها. صدای اذان، آهسته، از دوردست برمی‌خیزد.

11
روایت: آسمان

صحنه: گرمای خیمه‌ای سوخته، یا بازتابی از غروب عاشورا.
راوی، عبای خود را جمع می‌کند، دستی بر قلب، گویی ضریحی را به یاد می‌آورد.

راوی (آهسته، همچنان در ادامه‌ی حس پیشین):
آه ای آسمانِ ساکت و مغبون… ای ابرهای در حال گذر… شاهد باشید … این پیکر مطهر سقای کربلاست که افتاده از زین، بر زمین.
چرا سینه نمی‌درید؟ چرا باران نمی‌شوید؟ و بر شانه‌های مشک نمی‌بارید؟
آه ای چشم‌های من… چرا چشمه نمی‌شوید؟ مگر ندیدید …که مشک هنوز لب تشنه بود، وقتی بازوی عباس،
از شانه جدا شد…

ای زائران آستان عشق و اشک
این زمین اکنون خیمه‌گاه آل‌الله شده است… و ما، پابرهنگان نینوا سرزمین نینوا که در زمانه‌ای سرد و تاریک
با شوقی بی‌انتها بر زمینش گام برمی‌داریم.
این خیمه‌گاه بارانی ، منازلی دارد بسیار و هر منزل، حکایتی و روایتی دارد آمیخته با اشک و عشق و اشتیاق.
تنها نه فقط از عطشناکی انسانی که مشتاق است، بل از عهد… از وفا… از کودکی که از مرکب افتاد، تا سر مبارکی که بر نی، آیه خواند.

روزی در منزلِ غریبه ای ، کاروانی را دیدم … میان آنها پیرمردی بود از کوفه، با پایی مجروح و چوبدستی شکسته،
گفتمش: ای پدر! کجا چنین شتابان؟ گفت: به اربعینِ حسین می‌روم… نشنیده‌ای که جابر، در چهل روز، خاک را با اشک پیمود؟
در هر گام، سلامی است بر سرهای بریده و در هر آه، زیارتی است بر استخوان‌های بی‌کفن ، و من، از آن روز، تا امروز، جز راهِ حسین نرفته ام… که در این راه، هر خار، گل می‌شود زیر پای دلدادگان.

(راوی آرام، می‌نشیند. نوری از بالا بر چهره‌اش می‌تابد. )

راه نه گرم است، نه سنگلاخ دارد… روشن است از نورِ چشمِ زینب، از خونِ گلوی علی‌اصغر، از صبرِ امامِ سجاد، و از بغضی که هنوز، در گلوی ماست.
السلام علیک یا اباعبدالله… و علی الارواحِ التی حلّت بفنائک…
ما از تو جدا نشده ایم، ما از تاریخ جدا شده ایم و حالا، در پیوندی دوباره، با پای دل، از ایران تا کربلا، هر گام را،
نمازی می‌کنیم سرشار از عشق و اشتیاق و اشک.
کربلا، هنوز در پیش است… در دلِ همین خاک، که بوی نعل اسبان را، از حافظه‌اش پاک نکرده است.

گروه جوانان سیاهپوش:
لبیک یا حسین… لبیک یا حسین

12
روایت: اهل عالم

( راوی، آرام، با صدایی که از ته دل می‌خیزد، آمیخته با خشم و اندوه ) :
امروز آتشِ قرن‌ها رنج و سکوت و مقاومت را در گلوی خود حمل می‌کنم ، آهای… آهای شما که تکیه داده اید بر بازوهای آسایشتان درباره‌ی تاریخ نظر می‌دهید… آهای با شما هستم شما که دور مانده اید از مکتب آزادگی.
تنها فقط گریه بر حسین اگر که فریاد عدالتخواهی را فراموش کرده باشید شما را متجلی نخواهد ساخت.
فریاد این مقتل، تمام کوچه‌های جهان را در بر گرفته است انباشه در میان گلوهای بریده‌ از حقیقت.

آقای من، شما فریاد زدید اگر دین نداریم، آزاده باشیم و تمام زمین شنید اما غرق در ازدحام خبرهای جهان، ما فراموش کرده ایم خطابه ی بلند خواهری را در عبورکاروانی که از خون و عشق می‌گفت.

آهای آنانی که سکوت را دیانت نامیدید. ای اهل دنیا که ظلم را تحلیل کردید و شمشیر را توجیه. آیا نمی‌بینید که امروز در هر گوشه از این جهان بی قرار، هر روز عاشورایی برپا می شود؟ و زینب دوباره پناه خیمه‌ها به دنبال برادر می گردد؟
آیا نمی بینید هر بامداد، علی‌اکبری بر مرزهای وطن، بی‌کفن می‌افتد؟ و هر شام، دستی از شام بلا، گهواره‌ای را در مدار مرزهای مظلومیت می‌لرزاند؟
( راوی کف دستش را باز می‌کند، گویی که چیزی را نشان می‌دهد.)
ای مردم. این، تنها فقط سرِ بریده‌ی حسین علیه السلام نیست… این، خود حقیقت است، که بر نیزه‌ کرده‌اند تا شما را سرگرم سازند.
این، تنها فقط صدای ” هل من ناصر ” نیست… صدای وجدانِ شماست، که دارد پس خاکِ بی‌تفاوتی، از یاد می رود.
کجاست آن عباس، که هنوز شرم از نرسیدن دارد؟ کجاست آن حنجره‌ی علی‌اصغر،که سرخی حنجره اش را، تاریخ هم تاب نیاورد؟
شما گفتید: قصه است، نمایش است، گفتید: نماد است… اما نه، قصه نبود… او، زخمِ ناتمامِ بشریت بود و شما،
او را دوباره کشتید، در سکوت، در معامله، در ترس…

در کربلا، دشمن، تنها فقط شمشیر نبود… آنانی بودند که نگاه کردند و گفتند: ما را با پسرِ فاطمه، کاری نیست… و رفتند… آنانی که هنوز از طایفه شان، ذریه هایی خرد در میان ما هست… میان خبرها، پشت تمام تجاوزهای ناجوانمردانه به مرزهای انسانیت
هان ای اهلِ تماشا، کربلا، تماشا نمی‌خواهد، فریاد می‌خواهد، انکار نمی‌خواهد، شناخت می‌خواهد و امروز، در برهوتِ تزویر، مقتل، هنوز ادامه دارد…
( راوی آرام، خم می‌شود. دستی بر خاک می‌کشد. )
این تربت حقیقت است، السلام علی الحسین… و علی علی‌بن‌الحسین… و علی اولادِ الحسین… و علی اصحابِ الحسین…

صدای زنجیر و سوز نی، آرام آرام از دور می‌آید ، گروه سینه زنان شروع به سینه زنی می کنند.
با احترام
محمد حسین صفری

Bk_safari@yahoo.com

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.