پاهایم خاکی شد، اما دلم سبکتر از همیشه میتپید؛
راه از نجف آغاز شد، و مقصد، آغوش کربلا بود.
باد میوزید و پرچمها میرقصیدند،
صدای “لبیک یا حسین” در گوشم مثل موج دریا میپیچید.
یادم نمیرود؛
پیرمردی عراقی،
نان خشکیدهاش را به دستم داد و با چشمانی خیس گفت:
«انت ضیفالحسین»…
همان لحظه فهمیدم، من مهمان سفرهای هستم
که قرنهاست گسترده شده است.
در مسیر، هر گام حکایتی داشت؛
کودکی که دستانش را در دست زائران میگذاشت تا خستگی راه را سبک کند،
زنی که با لبخند، خرما و آب به ما تعارف میکرد،
جوانانی که با شور و شوق، گامبهگام کنارمان بودند،
و پیرزنی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و برای سلامتی زائران دعا میکرد.
مواکب کوچک و بزرگ، پر از مهربانی بودند؛
از چای داغ گرفته تا پتو و غذای ساده،
هرکدام داستانی از عشق و خدمت داشتند.
در یک لحظه، مردی را دیدم که کودکی خسته را بغل گرفته بود
و آرام زمزمه میکرد: «صبر کن پسرم، تا به حرم برسیم…»
راه سخت بود، پاهایم میسوختند،
اما اشکهایم بیشتر از تاولهایم میسوزاندند.
هر لحظه با خود میگفتم: «کسی که عاشق است، خستگی را نمیبیند.»
در هر گام، جاماندگانی را به یاد میآوردم؛
آنانی که دلشان در این جاده میدوید،
ولی تنشان در قابِ غربت جا مانده بود.
شبها، زیر نور مهتاب و فانوسهای مواکب،
به خاطرات زندگیام فکر میکردم؛
به خانوادهام، به دوستانی که با من نبودند،
و به همه آنهایی که حسرت حضور در این مسیر را داشتند.
قلبم میلرزید، اما آرامشی عمیق، درونم مینشست؛
چون میدانستم این مسیر، نه فقط خاک و پا و لباس،
بلکه ایمان و عشق و امید است.
در طول مسیر، لحظاتی هم بود که با زائران همصحبت میشدم؛
هر کدام داستانی داشتند، خاطرهای شیرین یا غمگین،
و با هم میخندیدیم و گریه میکردیم،
در سکوت و شوق، احساس میکردم که همه ما یک خانوادهایم،
خانوادهای که با عشق حسین علیهالسلام به هم پیوند خورده است.
در میان خستگی، صدای طبل و نوای زائران دوردست،
گویی قلب همه ما را به هم نزدیک میکرد؛
و وقتی کودکی با چشمهای پر از اشک به ما لبخند میزد،
همه خستگی و درد پاهایمان فراموش میشد.
لحظههایی هم بود که نگاههایمان با یکدیگر پیوند میخورد،
و در سکوت، حس میکردم صدای دعا و اشک، زبان مشترک ماست.
وقتی به بینالحرمین رسیدم،
نفسهایم برید،
قلبم لرزید،
و تنها زمزمه کردم:
«السلام علیک یا اباعبدالله…»
دستانم را بالا بردم و دعا کردم،
دعاهایی که نه فقط برای خودم، بلکه برای همه جاماندگان بود،
برای آنان که پاهاشان توان رفتن نداشت
و دلهایشان همیشه با این راه بود.
در بازگشت، پاهایم خسته بودند، اما دلم پر از داستانها و یادها،
پر از لبخند غریبهها،
پر از دعاهای اجابتشده و نیمهشده،
پر از حسرت دیدار دوباره این مسیر.
و هر بار که چشمانم را میبندم،
صدای قدمها و لبیکها در گوشم طنین میاندازد؛
و میفهمم این راه، پایان ندارد؛
راهیست که هر سال از نو
با اشک و دلتنگی
در دلها آغاز میشود،
راهی که با هر قدم، یادآور صبر و وفا و عشق بیپایان به حسین علیهالسلام است.
سادات سیدزاده