پاهایم میسوخت. تاولها یکییکی سر باز کرده بودند. هر قدم مثل فرو رفتن تیغی در جانم بود. نشستم کنار جاده، اشک در چشمهایم حلقه زد و در دل زمزمه کردم: «حسین جان، من که زائر ناتوانی بیش نیستم… انگار نمیرسم.»
همان لحظه دستی کوچک روی شانهام نشست. پسربچهای باریکاندام، با پاهای برهنه و لبهای ترکخورده مقابلم ایستاده بود. چشمانش سیاه و درخشان، اما لبخندش به وسعت دنیا. بطری آبی نیمهخنک را جلو آورد و گفت: «زائره… اشربی.» دلم لرزید. جرعهای نوشیدم و گویی همهی خستگیهایم فرو ریخت. همانجا فهمیدم حسین، زائرش را تنها نمیگذارد؛ حتی اگر به شکل دستی کوچک ظاهر شود.چند کیلومتر جلوتر، زنی سالخورده با چادری خیس از باران، روی زانو نشسته بود و لقمهای نان میان زائران پخش میکرد. دستهایش پینه بسته بود. وقتی لقمه را در دستم گذاشت، با لهجهای شیرین گفت: «قبول باشه یا زائره الحسین.» اشکهایم جاری شد. او چیزی نداشت، اما همهی وجودش را بخشیده بود. شب، باران شدت گرفت. در موکبی کوچک، پیرمردی با عصا به طرفم آمد. پتو را روی شانههایم انداخت و آرام گفت: «بخواب دخترم، تو مهمان حسینی.» خودش روی زمین سرد نشست، بیآنکه به خستگیاش بیندیشد. بغضم ترکید. مگر میشود کسی خود را اینگونه فراموش کند برای تو؟
و صبح آخر، وقتی گنبد طلایی حسین از دور پدیدار شد، پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند. اشک دیدگانم را گرفت. زائرهای ناشناس شانهام را محکم گرفت و گفت: «خواهرم، فقط چند قدم دیگر مانده.» با گریه خودم را رساندم. وقتی نگاه به گنبد افتاد، همه دردهایم معنا یافت. سوغات اربعین من، آن آب نیمهخنک بود، آن لقمهی ساده، آن پتو، و آن دستی که شانهام را گرفت. اما بزرگتر از همه، سوغات من اشکی بود که کنار گنبد ریختم و دلی که دوباره متولد شد.
دلنوشته گلنوش جدیدی نژاد