نمیدانم کلمات توان بیان این احساس را دارند یا نه ….
حسی که هر سال همین موقع در دلم مینشیند.
حس شوقی وقتی که خالهام برای زائران در موکب نان میپزد..
حس ارادتی وقتی که مادربزرگم برای سفره رقیه(ع) آش میپزد..
حس غم گریهکنان سفره رقیه خاتون..
حس بیقراری شبی که فردایش سفر اربعین داری..
حس خستگی پاهای تاول زده در کفشهای خاکی..
حس امید و انتظاری که میخواهی به مقصد برسی..
حس آرامش دلی که به حرمت رسیده..
حس اشتیاق چشمانی که ضریحت را دید..
آن لحظه ……. هزار لحظه است …..
اما این من …
این من در سفره رقیه(ع) ضریحت را دید…. کربلا را دید …. اربعین را دید …..
آری منم از گوشه سفره رقیه خاتون سلام….
درست است که هر سال این تن من جا می ماند از دیدن ضریح شما
اما دل من همچون کبوتری به سوی حرمتان پرمیکشد.
آری.. آن کبوتری که در حرمتان لانه کرده دل من است.
نویسنده: مریم خانعلی