روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

صفورا حسنوند – 2025-08-19 08:06:11

 

به یاد دارم سالی که همراه پدر و مادر و خواهر بزرگترم به نماز عید فطر در مصلای بزرگ تهران رفتیم، در آنجا هر چند قدمی یک حلب بزرگ پر از مُهر تربت کربلا گذاشته بودند، و خادمان می‌گفتند: آقا برای سوغات و عیدی آورده‌اند.
ماهم این رسم را به تقلید بزرگ و آقای‌مان یاد گرفتیم.
حالا می‌بینم که چقدر حرف پشت این سوغات بود.
مگر می‌شد برای این همه جمعیت سوغاتی آورد، آن‌هم از جنس زیارت، از جنس تبرک، خوشایند و همه‌پسند.
ما را دچار کرد !
به بوی تربت، به کرب‌و‌بلا
به هرکجای این صحرا که تا چشم کار می‌کند خاک است.
تن‌پوش آسمان خاک، پوستین زمین خاک
مگر بجز بوی تو، چه چیز را میتوان به سوغات آورد؟
دست‌مان خالی‌ست اما
یک صحرا خیال و خاطره بر دوش‌کشان، یک مشت از بوی تو را به سوغات می‌بریم.
میان حرم
خادمی دست به جیب برد و به اشاره خواست که چیزی از او بگیرم، دستم را دراز کردم و
مُشتم پر شد از عطر تو
تربت تو، بوی باران، دریا، صحرا، دشت
بوی غم، لحظه‌ی شادی
که من در پناه توام
آنجا که امن‌ترین جای جهان است.
آغوش تو،
آه !
آغوش تو ….
چگونه می‌شود همه چیز خاموش شود، جز عشق ؟
چگونه می‌شود همه چیز را از یاد برد، جز نامِ تو ؟
مگر می‌شود با اندوهِ فراق مدارا کرد؟
در پیش‌گاه تو
چشم خواب نمی‌شناسد و صورت آینه را
دستی که سایه نمی‌شناسد و پایی که خستگی را.
من دوست‌دارِ توام
مرا برای دیدارِ سال‌های پیش‌رو زنده بدار
برای
طعم تلخ چای و پیاله‌ای که سراسر مستی‌ست
و من خوشه‌چین انگورِ باغ پدری….
منم آن ماهی بر خشک فتاده.
به یادِ
تشنگی و آب
و سلامی که تا ابد بر تو باد.

دلنوشته صفورا حسنوند

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.