راهی که از خاک میگذرد و به افلاک میرسد
در هیاهوی جهان، جایی هست که سکوتش از هزار فریاد پرطنینتر است؛ جادهای که با هر قدم، خاک را به شهادت میگیرد و دل را به توبه میکشاند. آنجا که زائران، نه برای رسیدن، که برای گم شدن در حقیقت راه میروند.
من نیز، با دلی شکسته و سری پر از سؤال، پا در این مسیر گذاشتم. نه برای پاسخ، که برای لمس پرسشهایی که با اشک معنا میشوند. هر گام، تسبیحی بود در دست زمین؛ هر نگاه، آیهای از کتاب دل.
در مسیر، پیرمردی را دیدم که کفش نداشت، اما لبخند داشت. کودکی را دیدم که خسته بود، اما امید در چشمانش میدرخشید. و زنی را که با هر قدم، دعایی را زیر لب زمزمه میکرد؛ گویی زمین را با ذکرش تطهیر میکرد.
اینجا، فلسفهی بودن، در نداشتن است. عبادت، در راه رفتن. و عشق، در بینامی. اربعین، مدرسهای است که در آن، درسها را با اشک مینویسند و با سکوت میخوانند.
در این راه، فهمیدم که حقیقت، نه در مقصد، که در مسیر است. و خدا، نه در آسمانهای دور، که در دلهایی است که برای حسین میتپند.
بهزاد بیات فرد