دلنوشته:
حقیقتی زنده(2)
نرفتهام…
اما هربار که محرم میرسد و اربعین نزدیک میشود، انگار دل خودش کفش سفر میپوشد. چشمهایم را میبندم و میگذارم روحم از همینجا، از خانهای ساده در ایران، راه بیفتد. از لحظهای که کوله سبکم را میگیرم، تا قدمهای اول در خاکی که پر از عطر اشتیاق است.
شنیدهام راه نجف تا کربلا پر از دلهایی است که برای زائران حسین میتپد. از خادمانی که نه نامی میخواهند، نه پاداشی. موکبهایی که آغوششان همیشه باز است. کسی نپرسیده از کجایی، چه داری، آنجا همه چیز ساده است؛
یکی چای میریزد، یکی ظرف میشویید، یکی زخم پا میبندد… و در نگاهشان چیزی هست که در هیچ جای دیگر دنیا ندیدهاید. یک جور آرامش، یک جور بینیازی، یک جور عشق بیمنت.
شنیدهام از پیرزنی که در کوچهای باریک، با دستهای لرزان، نان داغ پخش میکرد و زیر لب فقط میگفت: “برای زائر حسین…”
یا کودکی که با لبخند در پی زائران میدوید تا سیرابشان کند، انگار دارد دنیا را تعارف میکند. من در این سالها با دل رفتم، با خاطرات آنها که رفته بودند.
نشستم کنارشان وقتی تعریف میکردند چطور صدای “لبیک یا حسین” شب را روشن میکرد. دیدم اشکهایشان را وقتی از رسیدن به حرم گفتند؛ از لحظهای که ضریح از دور دیده شد و پا دیگر فرمان نمیبرد…
من هم رفتم.
با اشتیاقشان، با بغضشان، با روایتهای ساده و صادقشان. این سفر برای من فقط یک مسیر نیست، یک حقیقت زنده است. حس میکنم هربار که دلم راهی میشود، روحم زائر است. حتی اگر بدنم هنوز نرفته باشد، یقین دارم: من جا نماندهام… من در مسیر حسینام، هر اربعین.
پایان
همدان- حمید نصرتی قانعی