دلنوشته های اربعینی
از اربعین برگشتم؛ نه با کولهباری از اشیا، که با دفتری از اشک.
در چمدانم جایی برای سوغات نبود، اما در قلبم هم جایی برای دنیا نماند.
رفتنم سبک بود، اما بازگشتم سنگین؛ سبک از خستگی و سنگین از دلتنگی.
این سفر، سفری شگفت بود؛ جادهای از خاک که مرا تا آسمان برد.
هر قدم، پلی میان زمین و بهشت بود. هر گام، چون قطرهای بود که در دریایی میریخت؛ دریای عشقی که نامش هست حسین.
پاهایم میسوخت، اما روحم آرام میگرفت.
گرسنه بودم، اما جانم سیر بود.
تشنه بودم، اما دلم از زلال عشق حسین سیراب.
این است پارادوکس اربعین: رنجی که شیرینی دارد، خستگیای که جان میبخشد، اشکی که آرام میکند و غربتی که آشناتر از هر نزدیکی است.
در میان سیل جمعیت، خودم را گم کردم و حسین را یافتم.
عجب تضادی! در گمشدن، یافتن بود؛ در سکوت، فریاد؛ و در اشک، لبخند.
سوغات من نه مهر بود و نه تسبیح؛ سوغات من نگاهی بود از پیرمردی که در موکب کفشهایم را جفت کرد و گفت: «به عشق حسین».
سوغات من لقمه نانی بود از دستان لرزان زنی روستایی، همان که شاید خودش چیزی برای خوردن نداشت.
سوغات من اشکی بود که کنار زائری غریب ریختم، بیآنکه حتی نامش را بدانم.
سوغات من نگاهی بود که در بینالحرمین به آسمان دوختم.
سوغات من دستی بود که در تاریکی شب فشرده شد و هنوز گرمایش خاموش نشده است.
سوغات من دلی است که در میان طوفان جمعیت شکست و در همان شکستگی، به وسعت دریا رسید.
من از کربلا چیزی آوردهام که با هیچ قیمتی خریدنی نیست .آخر مگر عشق را میخرند؟
دلی را که دیگر به دنیا قانع نیست، همان دلی که نرمتر و مهربانتر شده است، مگر معامله میشود؟
آخر مگر آتشی را که عشق حسین روشن کرده و هرگز خاموش نمیشود، میتوان خاموش کرد یا به بهایی سنجید؟
نمیدانم!
اما یک چیز را خوب میدانم:
سوغات من، نه کاسهای آب بود و نه لقمهای نان.
سوغات من، خودِ تازهام بود.