روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

افسانه سعادتی – 2025-08-17 04:46:14

**روایت نذر پربرکت**

در کوچه‌های خاک‌آلود روستایی دورافتاده، جایی که بادهای گرم کویر قصه‌های کهن را در خود می‌پیچند و خورشید چون شعله‌ای بی‌امان بر زمین می‌تابد، حاج‌علی زندگی می‌کرد. پیرمردی با موهای سپید چون برف و چشمانی که از عمق ایمان و رنج می‌درخشید. دلش پر بود از عشق به امام حسین(ع)، عشقی که چون چشمه‌ای زلال در سینه‌اش جاری بود. هر سال، در آستانه اربعین، آرزو داشت نذری دهد؛ گوسفندی قربانی کند و گوشتش را میان نیازمندان تقسیم کند تا شاید مرهمی بر زخم‌های کربلا باشد. اما فقر، چون سایه‌ای سنگین، بر زندگی‌اش چنگ انداخته بود. جیب‌هایش خالی‌تر از دشت‌های خشکیده بود و دست‌های پینه‌بسته‌اش تنها نان بخور و نمیری از خاک می‌جستند. پسرانش، دو جوان پرامید، رویای خانه‌ای امن داشتند، اما حاج‌علی حتی نمی‌توانست پولی برای نذرش جور کند.
شبی، در خلوت مسجد روستا، زیر نور کم‌جان مهتاب که از پنجره‌های شکسته می‌تابید، حاج‌علی به سجده افتاد. اشک‌هایش خاک را تر کرد و زمزمه نمود: «یا حسین، دلم نذر توست، اما دستم خالی. اگر راهی باز کنی، تا ابد شکرگزارت می‌مانم.» باد کویر، انگار پاسخی زمزمه می‌کرد و برگ‌های خشک را به رقص آورد. صبح، حاج‌علی با عزمی راسخ به بازار روستا رفت. تصمیم گرفته بود از حاج‌رضا، کاسب محل، پول قرض کند تا گوسفندی بخرد. با شرم و تردید، ماجرا را گفت. حاج‌رضا، با نگاهی مهربان، پولی به او داد و گفت: «برای حسین، این قرض نیست، هدیه است.» حاج‌علی، با دلی پرامید، گوسفندی سالم و چاق خرید و به خانه آورد.
گوسفند، با پشمی نرم چون ابرهای بهاری و چشمانی آرام چون چشمه‌ای زلال، در حیاط کوچک خانه آرام گرفت. اما رازی در نگاهش نهفته بود. چند روز بعد، حاج‌علی متوجه شد که گوسفند حامله است. شکمش چون ماه کامل برآمده بود و گام‌هایش سنگین‌تر از پیش. دلش روشن شد. اربعین نزدیک بود و او می‌خواست گوسفند را قربانی کند، اما چیزی در دلش می‌گفت صبر کند. باد کویر، انگار قصه‌ای پنهان زمزمه می‌کرد و غبار را در هوا می‌چرخاند.
شبی طوفانی، وقتی رعد و برق آسمان را شکافت و باران نادر کویر زمین را سیراب کرد، گوسفند زایمان کرد. حاج‌علی، با چراغی در دست، در حیاط ایستاده بود و شاهد معجزه بود. دو بره کوچک، هر دو ماده، یکی سفید چون برف و دیگری قهوه‌ای چون خاک کویر، به دنیا آمدند. بره‌ها، با پاهای لرزان، به مادر چسبیدند و شیر خوردند. حاج‌علی اشک ریخت و دست به آسمان برد: «یا حسین، این کرامت توست!» گوسفند و بره‌هایش، چون خانواده‌ای کوچک، در حیاط می‌چرخیدند و علف‌های تازه‌روییده را می‌جستند.
زمان چون رودی آرام گذشت. بره‌ها بزرگ شدند، سالم و قوی. حاج‌علی، با وسواسی مادرانه، آن‌ها را پرورش داد. سال بعد، یکی از بره‌ها با گوسفندی از گله همسایه جفت‌گیری کرد و بره‌های جدیدی به دنیا آورد. گله کوچک حاج‌علی، به لطف باران‌های گاه‌وبیگاه و مراتع سبز، آرام‌آرام بزرگ شد. هر بره جدید، چون ستاره‌ای در آسمان زندگی‌اش می‌درخشید. باد کویر، حالا آوازی از امید می‌خواند. گله به ده، سپس بیست، و بعد سی رأس رسید. حاج‌علی مراتع بیشتری اجاره کرد و با کمک پسرانش، گله را گسترش داد.
سال‌ها چون برگ‌های پاییزی گذشتند. حاج‌علی، حالا پیرتر اما دلشادتر، گله‌ای پربرکت داشت. گوسفندان را فروخت و با پولش، برای پسر بزرگش خانه‌ای ساخت؛ خانه‌ای با دیوارهای سفید و باغچه‌ای پر از گل یاس. برای پسر کوچک‌تر، خانه‌ای دیگر، با پنجره‌هایی رو به دشت‌های بی‌انتها. خودش، هر اربعین، نذری می‌داد؛ گوسفندی قربانی می‌کرد و گوشتش را میان فقرا تقسیم می‌کرد، با اشکی که از شکر می‌جوشید.
در غروب‌های کویر، زیر آسمانی پرستاره، حاج‌علی به گوسفند اول فکر می‌کرد. گوسفندی که با قرض خریده شد، اما چون هدیه‌ای آسمانی، زندگی‌اش را دگرگون کرد. باد کویر، قصه کرامت حسین(ع) را زمزمه می‌کرد و حاج‌علی، با دلی پر از نور، می‌دانست که نذرش، پلی به سوی معجزه بود.
افسانه سعادتی

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.