سوغات اربعین
تنها یک بار به این سفر رفتهام. نه در مرزهای جغرافیایی، که در مرزهای ادراک. هر قدم، داستانی بود و هر نگاه، درسی. یادم میآید آن روز که پاهایم از تاول و دلشوره از هجوم حسها پر بود، کنار عمود هزار و چندم، کودکی با چشمان معصوم و دستانی کوچک، چای عراقی تعارف کرد. نه قدرت نوشیدن داشتم و نه تاب رد کردن. چای را گرفتم، بوی هِل و مهربانی میداد. همان لحظه بود که فهمیدم سوغات اربعین، نه تسبیح است و نه مُهر. سوغاتی است از جنس همین نگاههای بیمنت، همین دستهای کوچک و همین قلبهای بزرگ
. بعدها، هرگاه دلم میگرفت، تصویر آن کودک و بوی چای هِلدار، مرا به همان نقطه برمیگرداند. این سوغات، نه در چمدان جا میشود و نه تاریخ انقضا دارد. همیشه هست، تازه و گوارا، مثل همان چایی که مرهم خستگیام شد. آن روز فهمیدم اربعین، تنها یک مقصد نیست، یک مسیر است، مسیری برای پیدا کردن خودت در میان هزاران نفر که هر کدامشان تکهای از پازل هستی را تکمیل میکنند. سوغات من از آن سفر، نه یک شیء مادی، که یک حس ابدی است؛ حسی از بخشش، همدلی و عشقی که هیچ مرزی نمیشناسد. این حس، همان سوغات دل است که همیشه همراهم خواهد بود، تا ابد.