پویش ملی شعر سوغات اربعین (شش پارچه شعر در یک پوشه)
شعر 1
« غزل سرخ »
…. و خدا خواست که تنهایی تو کم بشود
هر چه بید است به پای قَدَمت خم بشود
پیِ قَد قامت تو ، ماه عَلَم بردارد
دست او حافظ خورشید دو عالم بشود
اشک از گونه ی گل های خدا پاک کند
و سرآغاز شکوفایی مریم بشود
غیرت علقمه را مشک به دندان بکشد
شاه بیت غزلِ سرخ محرّم بشود
برود ولوله در ساحل رود اندازد
تا مگر فرصت پرواز فراهم بشود
رو به آیینه ی چشمان تو زانو بزنیم
آسمان دل مان خالیِ از غم بشود …
سایه ی دست کسی روی فرات افتاده است
می شد ای کاش که دلتنگی مان کم بشود
………………………………………………
شعر 2
«پیراهنی سرخ…»
هر انسانی، آنِ خودش را در دیگری می بیند،
جلال الدین بلخی در صدای نی
در «باز جوید روزگار وصل خویش»
در شمس تبریزی.
و ما، زخم هایی بر گُرده
تنهایی مان
تمام دریاهای جنوب را گریه می کند،
*مثل یوسف که برای آب نامه می نوشت
آخرش در کربلای پنج به آرزویش رسید.
در زندگی، هیچ چیزی اتّفاقی نیست… .
گاهی پیراهنی سرخ
می تواند تمام فیلسوفان جهان را به تعظیم در بیاورد،
روشنایی اش را
تمام دریچه ها بایستند.
سیاستمدارها
همیشه کام مان را تلخ می کنند
هیچگاه به صلح چشمانت نمی رسند… .
هنوز هر نسیمی که از جُلجَتا می وزد
مسیحی دیگر میل به صبح شدن دارد!
فکر می کنم
مریم
کربلایی را به چشم خودش دیده است،
باران، روی شانه های مادران بیشتر می نشیند… .
روی شانه های امّ وهب!
زیبایی ات، افتادنی نیست
نهنگ ها دیگر غمگین نیستند
وقتی ذوالنون، پیراهنت را متوسّل می شود.
پیراهنی که تقریب الادیان است،
برکت می آورد مزرعه های سوخته را… .
هنوز زیتون ها
آزادگی ات را قد می کشند.
نامت، پرچمی ست
که تمام بادهای وحشی غرب
در برابرش زانو می زنند.
می دانی اینجا خاورمیانه است.
ما از زبان تاریخ حرف می زنیم… .
خواب های تاریخی می بینیم
مردمانی که یک خوابِ راحت نداشته اند
آتش به چادرهای رَفَح رسیده است.
تو را در هر قلبی که دوست می دارد
پیدا می کنم،
در پیامبری با یدِ بیضا
در انگشتر سلیمان
آتشی که بر ابراهیم گلستان شد.
چشمانی که شفا یافت.
در جهانِ جنگ های پی در پی
در جهانی که فقط رنج ها ما را به جا می آورند،
از دوست داشتنت دفاع می کنم
مثل ایران بانو که از خلیج فارس!
بزرگِ علوی که از «چشم هایش»
*مثل رئیسعلی دِلواری که از تنگستان!
خانه ی ما کوه است!
*شهید یوسف قربانی: از شهدای غواص عملیات کربلای پنج. نه پدر داشت نه مادر و تنها برادرش را در حادثه ای از دست داده بود.
*رئیسعلی دلواری: رهبر قیام جنوب در تنگستان بوشهر علیه نیروهای بریتانیا در دوره ی جنگ جهانی اوّل
…………………………………………………………………….
شعر 3
«بزرگ مرد»
سال هاست شعرهایم از ترنمِ بهار خالی اند.
سوگوار لحظه های سرد.
همردیف درد.
همنشین خشک سالی اند.
سال هاست با نوک قلم،
شانه می زنم
یالِ تابدارِ عشق را.
او سکوت می کند.
چشم هاش خیس ابر انتظار.
مدّتی ست دور مانده از بهار خویش.
آن بزرگ مرد!
آن شکوه محض!
او نشسته در کنار رود.
فکر می کند به آرزوی کوچک بنفشه ها.
یا به بانگ « رود رود » مادرانِ بی قرار.
ناگهان دلش «عقیق زخم»
آه می کشد.
دست هاش شکل بال یک فرشته می شوند.
عاقبت خدا
لحظه ی نجیب پر کشیدنش،
فرشی از بهشت پهن می کند
هیچ کس شبیه او
عشق را ندیده است.
هیچ شاعری
مثل او
از درون برکه، ماه را نچیده است.
شعر من پرنده شد.
…………………………………………………..
شعر4
«مادر مي گفت ابوالفضلي باش…»
خفّاش ها، به بن بست رسيده بودند
وقتي هيچ نيزه اي
حريفت نمي شد…
مدام فكر مي كردي به مشكي
كه مي خواستي برساني به گنجشك ها،
پيش خدا آبروداري كني
تا خورشيد، دلش گرم باشد.
بر خلاف پيش بيني هاي ابوسفياني
بعد از هزاران سال
دسته هاي عزاداري
دست هايت را، سينه مي زنند.
اردبيلي ها،از كودكي
نوحه خواني را تمرين مي كنند…
پرچم ات
آن قدر بلند است
كه از ستاره ها بالاتر رفته.
حتّي ردّ پايت
*در تكيه اي در اَبَرشهر…
حاجت رواست.
شما كه غريبه نيستي
كودكي هايم
كلّه گنجشكي كه مي گرفتم
طاقتم كه طاق مي شد
مي ترسيدم…
مادر مي گفت، ابوالفضلي باش…
از خدا كه بعيد نيست
آسمان هم مي تواند دو ماه داشته باشد!
*ابرشهر: نام قديم نيشابور است
……………………………………………………………….
شعر 5
(بغض سرخ انار)
زخم تان اتّفاق سردي بود، روح خورشيد شرمسار شما
مادران دجله دجله مي گريند، هر چه گهواره بي قرار شما
دوست دارم تو را به رنگ خدا، شايد اين يك جنون ادواري ست
روي لب هاي خشك عاشورا، مثل باران، حماسه ات جاري ست
خوش به حال دلي كه عاشق شد، اهل كوفه تو را نفهميدند
تا هميشه اسير خاموشي، غرق دنياي جهل و ترديدند
تا سرت آيه آيه نازل شد، بغض سرخ انارها تركيد
اي نمازت معلم باران، با تو بايد بهشت را سنجيد…
1منطق الطّير عشق را، عطّار محو سيمرغ چشم هاي تو شد
آنقدر گريه كرد مِهرت را، تا شهيدي به كربلاي تو شد
زير آوار بهمني از درد، قلب من در مسير زلزله هاست
قدّ ديوارها بلند شده، ترسم از ازدحام فاصله هاست
واژه هايم دخيل گنبدتان، شعر كوچك صنوبري شده است
بيت آخر به نامت امضا شد، وقت اوج كبوتري شده است!
1- عطار نيشابوري علاقه ي بسيار زيادي به امام حسين (ع) داشته.
………………………………………………
شعر 6
«آفتاب چهره اش، محمّدي ست»
تيرهاي زرد
نيزه هاي روسياه
ماه را
نقشه مي كشند…
او كه در دلاوري زبانزد است
*ارث برده از نياي آسماني اش،
يك تنه
صدتن از سپاه كوفه را به خاك مي كشد.
او كه آفتاب چهره اش، محمّدي ست
*هر چه « حاتم» است
پيش دست هاي با سخاوتش
كم مي آورند…
با وجود زخم هاي بيشمار
فكر آب آب كودكان
فكر مادران منتظر ميان خيمه هاست.
آن طرف زني
شانه مي زند
گيسوان انتظار را،
دست هاي استغاثه اش بلند
تا مگر دوباره قسمت اش شود
در كنار ماه
زندگي كند بهار را
ناگهان
نيزه ها شعله مي كشند.
قامت بلند عشق
نقش بر زمين كه مي شود،
رودها
روي گونه هاي آفتاب كربلا، روانه مي شوند…
در كنار پيكرش نشسته
مويه مي كند:
آه! شاهزاده ي جوان من!
نور چشم من!
*بعد پر كشيدنت
خنده بر لبان من، حرام
زندگاني ام، تمام!
*شجاعت حضرت علي اكبر (ع) را شبيه حضرت علي(ع) مي دانند
*حضرت علي اكبر(ع) بسيار با سخاوت بود
*به روايت سيد بن طاووس: لحظه ي شهادت حضرت علي اكبر(ع) امام حسين بالاي سرش مي آيد، صورت بر صورتش مي گذارد و با چشم هايي باراني مي گويد: اي فرزند من! بعد از تو، خاك بر سر دنيا و زندگاني اش.
……………………………………………..